همبازی نور
احمد خدادوست
این روزها خوبم
خوشحالیام کم نیست
سرشارم از شادی
دنیای من رنگیست
در اوج خوشحالی
لبریز آوازم
چون قاصدک هر جا
در حال پروازم
شاد و رها هستم
از تیرگی دورم
همسایه با خورشید
همبازی نورم.
****
پیچ
زهرا موسوی
(1)
تلخ یک مزهست
واقعی
آشنا
ماندگار
مثل قهوه
انتظار
مثل چای
انتهای یک خیار
یا شبیه این حقیقت بزرگ
که زمین سالهاست
از من و شما
سخت دلخور است
این حقیقت است
تلخِ
تلخِ
تلخِ
مثل زهر مار
(2)
عصبانی که میشوم
مثل شیر نعره میزنم
پدر با تعجب میگوید:
ـ مگر اینجا جنگل است؟
و من با تعجب نگاه میکنم
به پالتوی پلنگی مادر
کفشهای پوست ماری خواهر
و چشمهای درشت گوزن
با آن شاخهای پیچ در پیچ
که به دیوار پیچ شده است
****
شناسنامه
اشکان پورکیوانی
مثل بال شاپرک
برای پر زدن
خال ببرها
موقع شکار
عطر گل
موقع بهار
تو
شناسنامهی منی
****
کودکان بیگناه
جعفر مقیمیان
بمب، تانک یا تفنگ؟
فکر میکنم به جنگ
فکر میکنم به حال کودکان بیگناه
مادران داغدار
کودکان بیپناه
کودکان بیغذا
روز و شب چه میخورند؟
تیر
توپ
یا فشنگ؟
فکر میکنم به جنگ
ارسال نظر در مورد این مقاله