سال پنجاه و هشت
سیامک احمدی
شاگرد اول شده بودم. جنگ هم شروع شد. با انفجار یک خمپارهی دشمن، خانهی گلیمان ویران شد. یکی از گاوهایمان مُرد و دوچرخهی من هم شکست. گاو دیگرمان آبستن بود.
پدرم گفت: «هر وقت گاومان زایید، برایت یک دوچرخه خواهم خرید.» بعد از چند ماه، گاومان زایید. پدرم برایم یک دوچرخهی دست دوم خرید. چند روز بعد که دشمن به روستا رسید، نه گوساله برای پدرم ماند و نه دوچرخه برای من.
ارسال نظر در مورد این مقاله