دادزن‌هایی که نان صدای‌شان را می‌خورند

10.22081/hk.2017.64586

دادزن‌هایی که نان صدای‌شان را می‌خورند


دادزن‌هایی که نان صدای‌شان را می‌خورند

گفت‌وگو: حنا مشایخ

امروز به سراغ شغلی خاص رفته‌ایم، شغلی که نام «دادزنی» به خود گرفته است. شاید وقتی اولین بار این اسم را شنیدید با خود گفته‌اید: «دادزنی دیگر چه شغلی است؟ آیا کسی هم به سراغ این شغل می‌رود؟»

نام شغل را به دلیل این‌که تمام روز باید برای صاحبان مغازه‌ها حنجره پاره کرد و مشتری جلب کرد – آن‌هم فقط به خاطر روزانه پانزده تا بیست هزار تومان دستمزد –«دادزنی» گذاشته‌اند.

از ناامنی‌های شغلی یک دادزن همین بس که اگر کمی آرام‌تر فریاد بزند یا به هر دلیلی مشتری کم باشد کسی که فردا بی‌کار از خواب برمی‌خیزد، اوست، بیمه هم که ندارد.

با آمدن فصل بهار و تردد بیش از پیش مردم در فروشگاه‌ها، سری به خیابان تربیت زدیم. در نگاه اول نه فروشگاه‌ها، نه دست‌فروشان و نه زرق و برق ویترین‌ها بود که نگاه‌ها را به خود جلب می‌کرد، بلکه آن‌چه بیش‌‌تر از هر چیز دیگر مورد توجه واقع می‌شد صدای دادزن‌هایی بود که برای بازدید مردم از فروشگاه‌ها داد و بیداد راه انداخته بودند و هر کدام برای رقابت با دادزن فروشگاه دیگر صدایش را بلند‌تر می‌کرد.

نان حنجره‌های‌مان را می‌خوریم

مرد میان‌سالی جلوی یکی از فروشگاه‌ها با صدای بلند عابران را به بازدید از فروشگاه پوشاک طبقه‌ی دوم دعوت می‌کرد. تصمیم گرفتم چند سؤال از او بپرسم؛ با کمی تردید و دودلی قبول کرد کمی از شغلش بگوید: «الآن چهار سال است که برای فروشگاه‌ها و مغازه‌ها کار می‌کنم، البته کار که چه عرض کنم، داد می‌زنم.»

در مورد امنیت شغلی‌اش سؤال می‌کنم، می‌گوید: «نه بیمه داریم و نه حقوق ثابت و کافی، کار ما نه شغل حساب می‌شود نه بی‌کاری، ما نان حنجره‌های‌مان را می‌خوریم.»

بی‌توجه به ادامه‌ی سؤال‌هایم دوباره صدایش را بلند می‌کند: «مانتو اسپرت، مانتو مجلسی، بارانی. برای بازدید به طبقه‌ی بالا مراجعه کنید.»

- تازگی‌ها گلودرد گرفته‌ام، پاهایم از بس صبح تا شب سرپا هستم وقت خواب زُق زُق می‌کنند، ولی باید دوباره ایستاد و کار کرد.

دادزنی هنر است

کمی پایین‌تر پسر‌بچه‌ای که در جلوی یکی از فروشگاه‌ها عابران را به بازدید دعوت می‌کرد وقتی دید با هم‌صنفش که گویا اسمش حسن بود مصاحبه می‌کنم، به محض نزدیک شدنم، گفت: «برو با همون حسن حرف بزن، بیای این‌جا صاحب‌کارم دعوا می‌کنه.»

حسادت و عصبانیت در چهره‌اش موج می‌زد، از او سؤال می‌کنم: «از کارِت راضی هستی؟»

- اگه ساعت کاریش کم‌تر بود خیلی خوب بود، می‌تونستم بیش‌تر پیش مامانم باشم که تنها نمونه، ولی خب بازم خدا رو شکر راضی‌ام. کارم رو خوب بلدم و درآمد خوبی هم دارم، ‌روزی هم شده که بیست هزار تومان درآمد داشتم، تموم این راسته منو می‌شناسن و واسم سر و دست می‌شکنن، بهم می‌گن: «پویا حنجره طلا.» واسه هر کی داد بزنم مشتریش دو برابر می‌شه.

لبخند می‌زند و با لحنی طنزآمیز حرفش را ادامه می‌دهد: «بالأخره هر کسی یه جوری از صداش استفاده می‌کنه، یکی می‌شه ناصر عبداللهی، یکی هم می‌شه پویا حنجره طلا.»

- گلودرد نمی‌گیری این‌ همه داد می‌زنی؟

- مجبورم کار کنم؛ اما با سن و سال کمی که دارم کسی به من کار نمی‌ده، تخصصی هم ندارم؛ البته اینم برای خودشه یه جور تخصص و هنره، برای گلودرد هم درمون پیدا کردم؛ آب داغ!

حرف‌هایش جالب بود، واقعاً هنر است که در طول روز حداقل شش ساعت به خاطر بیست هزار تومان داد بزنی تا به قول حسن آقا نان را از حنجره بیرون بیاوری!

خانمی که با فاصله‌ی کمی از من در حال عبور از خیابان بود خطاب به دادزن گفت: «هنر تو کر کردن گوش‌های مردم است، از این‌که میام خرید پشیمون می‌شم.» این را گفت و غُرغُر‌کنان به راه خود ادامه داد.

با «پویا حنجره طلا» خداحافظی می‌کنم و راهی محل کارم می‌شوم. در راه زیر لب ترانه‌ای که مرحوم ناصر عبداللهی اجرا کرده را زمزمه می‌کنم:

«هرچی سختی‌ها زیاده، همت شما بلنده

توی این دوره زمونه خیلی حرفه که یه بچه کمر مردی ببنده»

CAPTCHA Image