محرم آن سال‌ها...

10.22081/hk.2017.64582

محرم آن سال‌ها...


محرم آن سال‌ها...

رامین جهان‌پور

یادش به‌خیر نوجوانی‌ها! روزها توی مدرسه با بچه‌های محل قرار می‌گذاشتیم و شب‌ها سیاه‌پوش تا پاسی از شب، زنجیر به دست توی تکیه با هم بودیم. شب‌های محرم را دوست داشتیم؛ چون با خیال راحت تا دیروقت هم‌دیگر را می‌دیدیم و به محله‌های اطراف دسته می‌بردیم؛ برخلاف شب‌های دیگر که باید قبل از اذان مغرب خودمان را به خانه می‌رساندیم تا از غرولند پدر در امان بمانیم؛ عاشورای آن سال‌ها اما عالم دیگری داشت. هر سال باید هئیت ما به طرف امام‌زاده‌ای می‌رفت که کیلومترها از محل دور بود و عزاداران حسینی باید آن مسیر را پیاده می‌رفتند. دسته‌ی عزاداری از چند صف تشکیل می‌شد و ما که کوچک‌تر بودیم و ریزتر، باید همیشه در انتهای صف حرکت می‌کردیم و زنجیر می‌زدیم. وعده‌گاه زنجیرزنان هم همیشه دم‌دم‌های صبح توی حیاط بزرگ مسجد محل بود که با درخت‌های تنومند توت تزیین شده بود. هئیت از محوطه‌ی مسجد بیرون می‌آمد و وارد خیابانی می‌شد که وصل بود به جاده‌ی قدیمی که انتهایش امام‌زاده بود. وقتی وارد جاده می‌شدیم، جمعیت دسته‌های عزاداری را می‌دیدیم که فوج‌فوج زنجیرزنان و طبل‌کوبان به سمت امام‌زاده سرازیر بودند. نوای دل‌نشین نی و صدای طبل و سنج بالا می‌گرفت و عطر گلاب و عود بود که در هوا جاری می‌شد. در جاده‌ای که مثل مار، پیچ می‌خورد، تا چشم کار می‌کرد دسته بود و جمعیت و عَلَم و کتل و پرچم‌های سبز و مشکی و صدای نوحه‌خوان‌ها که در هیاهوی جمعیت انعکاس پیدا می‌کرد. زنجیرهای دست‌مان را با عشق بالا می‌بردیم و بر کتف‌های‌مان می‌کوبیدیم. جوان‌ها برای بالا بردن عَلَم با هم رقابت می‌کردند و زن‌های چادرمشکی با شربت‌های زعفرانی، گلوی عاشقان امام حسینm را جلا می‌دادند. نزدیک ظهر وقتی آفتاب اشعه‌ی طلایی‌اش را روی جمعیت می‌گسترد، به امام‌زاده رسیده بودیم. دسته‌ها یکی پس از دیگری، به مزار شهدا ادای احترام می‌کردند و بعد، وارد صحن امام‌زاده می‌شدند. مدتی بعد خسته؛ اما عاشق سوار مینی‌بوس‌هایی می‌شدیم که برای عزاداران آماده کرده بودند، به مسجد محل برمی‌گشتیم و خودمان را برای خوردن قیمه‌ی امام حسینm آماده می‌کردیم. یادش به‌بخیر آن روزهای سرشار از عشق!

CAPTCHA Image