آقای آبی

10.22081/hk.2017.64370

آقای آبی

فاطمه خوشامدی - کلاس ششم دبستان –پیشوا – ورامین

آقای آبی حسابی خوش‌تیپ شده بود. در مراسم خواستگاری آقای آبی و خانم نارنجی با هم صحبت کردند. وسط صحبت‌ها، آقای آبی روی کاغذی که کنارشان بود یک دایره کشید و داخلش را رنگ کرد. خانم نارنجی ناراحت شد و روی دایره‌ای که آقای آبی کشیده بود را خط خطی کرد. آقای آبی هم ناراحت شد و گفت: «ببین چه ترکیب رنگ بدی! انگار ما با هم تفاهم نداریم. ما نمی‌توانیم در کنار هم رنگ جدیدی به دنیا اضافه کنیم. اصلاً ما چه‌طوری می‌توانیم یک عمر کنار هم زندگی کنیم؟»

خانم نارنجی هم موافق این حرف بود و از آن‌جایی که خیلی دل‌نازک بود اشکش سرازیر شد. آقای آبی از پیش خانم نارنجی رفت.

مداد زرد در گوشه‌ی جعبه‌ی مدادرنگی با نگرانی آقای آبی را تماشا می‌کرد. آقای آبی اصلاً متوجه نبود.

آقای آبی چند روز بعد به خواستگاری خانم صورتی رفت. آن‌ها توانستند رنگی مایل به سرخابی به وجود بیاورند؛ ولی خانم صورتی دوست داشت با پسرعموی آقای آبی؛ یعنی آبی پررنگ ازدواج کند. برای همین به توافق نرسیدند و جلسه‌ی خواستگاری به پایان رسید.

چند روز گذشت و این بار آقای آبی از خانم بنفش خوشش آمده بود. خانم بنفش در یک جعبه‌ی شیک مدادرنگی زندگی می‌کرد. آقای آبی دوباره خوش‌تیپ راه افتاد و رفت خواستگاری. خانم بنفش خیلی ناز پرورده بود.‌ آقای آبی مجبور بود خیلی در حرف‌هایش دقت کند که مبادا چیزی بگوید که خانم بنفش ناراحت شود. با هم دایره‌ای را رنگ کردند. آقای آبی انتظار داشت از ترکیب رنگ‌های‌شان رنگ خاص و جدیدی به وجود بیاید؛ اما این‌طور نبود. فقط بنفش پررنگ‌تر شده بود.

خانم بنفش با ناز گفت: «دیدید که شما در حد من نیستید! ما با هم نمی‌توانیم زندگی کنیم. تازه قدّت هم کوتاه شده. از اول هم می‌دانستم نباید ازدواجم با آقای قهوه‌ای را عقب می‌انداختم.

آقای آبی دل‌‌شکسته از پیش خانم بنفش رفت.

از بس به خواستگاری این و آن رفته بود خسته شده بود. نوکش کوچک و قدش کوتاه شده بود...

در تمام این مدت خانم زرد به آقای آبی فکر می‌کرد. از خیلی وقت پیش آقای آبی را دوست داشت؛ اما نمی‌توانست به او بگوید.

آقای آبی نزدیک جعبه‌ی مدادرنگی شد. می‌خواست برود و استراحت کند. چشمش به خانم زرد افتاد که داشت او را نگاه می‌کرد. به هم سلام کردند، آقای آبی احساس کرد خانم زرد چه قدر مهربان نگاهش می‌کند. با خانم زرد کمی صحبت کرد و با هم دایره‌ای کشیدند و رنگ کردند. چه ترکیب رنگ زیبایی!

یک رنگ جدید. یک سبز زیبا! آقای آبی به خانم زرد گفت: «حالا می‌فهمم که من در جست‌وجوی تو بودم، اما تو در کنارم بودی و نمی‌دیدم. با من ازدواج می‌کنی؟» خانم زرد با خوش‌حالی پذیرفت.

عروسیِ باشکوهی گرفتند و همه‌ی مداد رنگی‌ها را دعوت کردند.

چند وقت بعد هم خانم زرد و آقای آبی صاحب دوقلو شدند و اسم یکی را سبز پررنگ، و اسم دیگری را سبز کم‌رنگ گذاشتند...

یادداشت

دوست خوبم! فاطمه خانم، سلام!

داستان زیبای‌تان را خواندم. توجه شما به محیط دور و برتان مخصوصاً اشیاء خوب است. این دقت شما باعث می‌شود که برای نوشتن سوژه کم نیاوری و با خیال راحت بنویسید. چیزی که بسیاری از نویسندگان نوجوان از آن گله دارند و از نبود سوژه حرف می‌زنند؛ اما شما این مشکل را پشت سر گذاشته‌اید.

توجه داشته باشید که دادن خصوصیات انسانی به اشیاء نیاز به کمی دقت دارد. باید آن کار انسانی یعنی کاری را که ما انسان‌ها انجام می‌دهیم با شی‌ای که آن کار را به او نسبت می‌دهیم تناسب داشته باشد. شما مسئله‌ی ازدواج را که یک کار بزرگ‌سال است، برای مداد رنگی‌ها که وسایل کودکان است، نسبت دادید.

در واقع سوژه‌ی شما بزرگ‌سال است؛ اما شخصیت‌های داستان شما کودک هستند. جالب است شما ترکیب رنگ‌ها را هم آموزش داده‌اید.

دقت داشته باشید سوژه و شخصیت‌های داستان با هم هماهنگی داشته باشند.

باز هم برایم بنویس.

آسمانه

 

 

CAPTCHA Image