عروسی زهرا

10.22081/hk.2017.64363

عروسی زهرا

(به مناسبت سال‌روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه)

طاهره براتی‌نیا

زهرا نشسته بود کنار مامان و بالش‌هایی که مامان دوخته بود را از پنبه پر می‌کرد. بالش‌ها برای عروسی‌اش بود. عروسی‌ای که چند ماه بود مدام عقب می‌افتاد. زهرا بالش‌ها را در چادر رخت‌خواب انداخت و گفت:

- برید توی بقچه تا ببینم کی می‌برمتون خونه‌ی خودم.

مامان هم با آه کش‌داری جواب داد: «ایشششششالا.»

از روی دفتر نقاشی‌ام سر بلند کردم و نشستم. همین‌طور به زهرا و چهره‌ی ناراحتش نگاه کردم.

ـ خب چرا تو و علی عروسی نمی‌کنید؟

فوری به من خیره شد.

- چون پول نداریم آبجی‌جان. پول نداریم!

- پول برای چی می‌خواهید؟ مگه علی‌آقا کار نداره؟

خندید؛ البته چیزی شبیه نیشخند بود، مثل این‌که بخواهد بگوید تو هنوز بچه‌ای و نمی‌فهمی.

- چرا؛ اما برای اولش و عروسی و تالار و خرید وسایل پول می‌خواد دیگه.

توی مدرسه، خانم پرورشی همیشه به ما می‌گفت که پیامبر توصیه کرده زندگی ساده و قانعی داشته باشیم. یاد ماجرای ازدواج حضرت علیm و فاطمهB افتادم که ده بار داستانش را توی روزنامه دیواری مدرسه، خودم نوشته بودم. انگار که هیچ‌وقت خواهرم آن داستان را با دقت نخوانده باشد، عصبانی گفتم:

- پس از حضرت فاطمهB و حضرت علیm فقط اسمشو دارید شماها؟ چرا یاد نمی‌گیرید مثل اون‌ها زندگی کنید؟ اونا توی مسجد عقد کردن، حضرت علیm زره‌اش رو فروخت و یه کم وسایل خرید برای خونه؛ یعنی شماها اینو هم یاد نگرفتید؟

مامان عصبانی دوک نخ سفید را به طرفم پرت کرد.

- خجالت بکش. آدم با بزرگ‌ترش این‌طوری حرف می‌زنه؟

زهرا آرام روی زمین نشست و به بالش‌های تازه دوخته شده‌اش تکیه زد.

- نه مامان. بذار بگه. راست می‌گه خب. هیچ‌وقت کسی این‌طوری بهم نگفته بود.

مامان فوری سر چرخاند سمت زهرا و بلند گفت:

- به حرف یه جغله بچه گوش نده. این چه می‌فهمه آبروداری چیه؟

این‌بار زهرا نیشخندی به زمین زد و یواش جواب داد:

- آبرو داری؟ دو سال از زندگی‌ام عقب موندم... آبروی اسمم رو بردم.

بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مامان با تعجب پرسید:

- کجا میری حالا؟

زهرا برگشت و به من نگاه کرد. لبخندی رضایت‌بخش روی لبش بود.

- میرم زنگ بزنم به علی. یه شام می‌دیم توی خونه‌ی باباش و پول‌مونو نگه می‌داریم واسه اجاره خونه. وسایل ضروری‌مونو که خریدم، بقیه‌اش هم... واجب نیست. وقتی رفتم تو خونه‌ی خودم می‌خرم.

خندیدم. خندید و از اتاق بیرون رفت. مامان همین‌طور به من خیره مانده بود.

- من فکر می‌کردم فقط بلدی غر بزنی سر عوض کردن کانال تلویزیون. پس نگو بزرگ شدی به روی خودت نمیاری.

این بار مامان خندید. من هم نیشم باز شد.

طاهره براتی‌نی

CAPTCHA Image