10.22081/hk.2017.64362

این یک نفر

حاج‌آقا دولابی؛ مردی که دوست داشت نصیحتش کنند

سیده‌اعظم سادات

از طرفی درِ چوبی و گلیم‌های رنگ و رو رفته‌ی اتاق و از طرفی دیگر جمعیت زیادی که دور آقای عبابه‌دوش نشسته بودند، نشان می‌داد که در این خانه خبرهایی است!

من و ابراهیم در کنار مهمان‌ها نشستیم. در میان جمعیتی که مرا نمی‌شناختند غریبی بی‌معنا بود. چهره‌ی آقا آن‌قدر مهربان و شاداب بود که در نگاه اول حتی چروک‌های دور چشمش را نمی‌دیدی و احساس می‌کردی سال‌هاست که او را می‌شناسی.

سرش را بالا آورد، تا ابراهیم را دید با لحنی صمیمی گفت: «آقا ابراهیم راه گم کردی؟ چه عجب از این طرف‌ها!»

ابراهیم که دو زانو نشسته بود به چهره‌ی مهربان آقا خندید و با لحنی آرام گفت: «حاج‌آقا شرمنده وقت نمی‌کنم خدمت برسم.»

زیر لب گفتم: «بگو به خاطر جبهه.»

اما او هیچ نگفت. فقط محو تماشای آقا بود. کم‌کم افرادی که در اتاق نشسته بودند، بلند شدند و به بیرون رفتند. حالا اتاق خالی بود و آقا و ما...

آقا عبایش را جابه‌جا کرد و گفت: «آقا ابراهیم یه کم ما را نصیحت کن.»

من که نمی‌فهمیدم او با این‌ همه پا منبری چرا از ابراهیم هادی نصیحت می‌خواهد! ابراهیم گفت: «حاج‌آقا تو رو خدا من را شرمنده نکنید. این‌طوری حرف نزنید. آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان‌شاءالله در جلسه‌ی هفتگی خدمت می‌رسیم.»

وقتی که از درِ اتاق بیرون رفتیم با لبخند به ابراهیم گفتم: «خب ابراهیم‌جان کمی آقا را نصیحت می‌کردی. این حرف که این همه خجالت کشیدن نداشت.»

ابراهیم گفت: «تو می‌دانی الآن چه کسی را دیدی؟ اصلاً می‌شناختی‌اش؟»

من که در عمرم آن‌قدر ابراهیم را عصبانی ندیده بودم، گفتم: «نه!» ابراهیم هادی(1) گفت: «این آقا از اولیای خداست؛ اما خیلی‌ها ایشان را نمی‌شناسند. اسمش حاج محمداسماعیل دولابی است...»(2)

***

حاج محمداسماعیل دولابی در سال1282 در روستای دولاب از روستاهای اطراف تهران به دنیا آمد. شغل او در جوانی کشاورزی بود. به خاطر علاقه‌ی زیادی که به علوم دینی داشت در جلسات بعضی از عالمان دین(3) شرکت می‌کرد.

در ایام جوانی به همراه پدرش عازم سفر نجف اشرف شد. از آن‌جا که در آن زمان به شدت تشنه‌ی علوم دینی بود علاقه‌ی زیادی داشت که در آن‌جا بماند و در حوزه‌ی نجف که بسیار معتبر و پررونق بود، مشغول ادامه‌ی تحصیل شود، اما پدرش که سال‌خورده مسن بود و جز او پسر دیگری نداشت، با ماندن ایشان در نجف موافقت نکرد.

و او بعد از چند روز به شهر خود برگشت. شاید همین از خودگذشتگی و دعای پدر باعث شد که درِ شناخت خدا به روی ایشان باز شود. صحبت‌های زیبای او آن‌قدر دل‌نشین و ساده بود که هر مخاطبی را جذب می‌کرد. آقا همیشه می‌گفت: «هیچ وقت وارد گذشته هیچ آدمی نشو و زیر و روش نکن، حتی عزیزترینت! زیباترین باغچه را هم که بیل بزنی، حداقل یک کرم داخلش پیدا می‌کنی...»

اگر دوست دارید سخنان زیبا و ارزشمند ایشان را بخوانید، سخنرانی‌ها و کلاس‌های ایشان از سوی پسرشان، محمد دولابی جمع‌آوری شده و در مجموعه کتاب شش جلدی به نام «طوبای محبت» قابل دسترسی است. حاج‌آقا دولابی بعد از 99 سال زندگی عارفانه در 9 بهمن 1381 از دنیا رفت؛ اما برای دوست‌داران خدا از راه عرفان و نزدیک شدن به اهل بیتC چراغی را روشن کرد که تا ابد روشنگری می‌کند.

پی‌نوشت:

1.یکی از سرداران دفاع مقدس که به شهادت رسید. او از شاگردان حاج‌اسماعیل دولابی بوده است.

2. برگرفته از خاطرات امیر منجر، دوست شهید ابراهیم هادی، چاپ شده در ویژه‌نامه‌ی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس.

3. از استادان ایشان: آیت‌الله سیدمحمدشریف شیرازی، آیت‌الله شاه‌آبادی، آیت‌الله تقی‌بافقی، شیخ‌غلامعلی قمی و شیخ‌محمدجواد انصاری.

CAPTCHA Image