گمشده

10.22081/hk.2017.64361

قصه‌های بازارچه(6)

گمشده

بیژن شهرامی

میرزا یوسف درِ مغازه‌ی عطاری‌اش را تازه باز کرده است و حالا مشغول ور رفتن با قوطی‌های بزرگ و کوچکی است که روی پیشخوان مغازه‌اش چیده.

چیزی نمی‌گذرد که یکی - دو نفر برای هِل و دارچین و گل گاوزبان و خاکشیر می‌آیند. بعد از آن‌ها هم یکی از دوستانش سر می‌رسد که از سرآمدان علم و ادب است.

با او به گرمی سلام و احوال‌پرسی می‌کند و ضمن دعوت برای نشستن، به دو - سه دکان بالاتر سرک می‌کشد تا ببیند آقاصفدر بساط چایی‌اش را علم کرده است یا نه؟

آقا سیدعلی‌محمد(1) که عجله دارد، دستش را می‌گیرد و با اصرار به آن سوی پیشخوان می‌برد تا برایش یک سیر حنا بکشد.

اطاعت می‌کند، برگی از کتابِ جلوی دستش را می‌کند، داخلش حنا می‌ریزد و پس از وزن کردن، تقدیمش می‌دارد...

ساعتی نمی‌گذرد که آقا سیدعلی‌محمد با عجله برمی‌گردد. شتابش را می‌توان از نفس‌نفس زدنش فهمید و موها و ریش‌هایی که هنوز رنگ حنا را به خود نگرفته، شست‌و‌شو داده شده است. با نگرانی می‌گوید:

- آقاسید اتفاقی افتاده؟

- بله، چه اتفاقی مهم‌تر از آن‌که بعد از مدت‌ها گم شده‌ام را پیدا کرده‌ام!

- گمشده‌ات!

- بله، گمشده‌ای که حالا نزد شماست!

- نزد من!

- بله، همین کتاب جلوی دستت را می‌گویم که از برگ‌هایش به جای پاکت استفاده می‌کنی!

- این را می‌گویی؟ قابلت را ندارد.

- خیلی هم قابل دارد. مدت‌هاست دنبال نسخه‌ای از آن می‌گردم، ولی پیدا نکرده بودم.

کتاب را می‌تکاند و تقدیمش می‌دارد. خوش‌بختانه چند صفحه‌ای بیش‌تر از آن کنده نشده است. برق شادی را که در چشمان او می‌بیند یاد این بیت شعر می‌افتد:

کتاب است آیینه‌ی روزگار

که بینی در او رازها بی‌شمار

1. آقا سیدعلی‌محمد وزیری‌یزدی (مؤسس کتاب‌خانه‌ی وزیری یزد).

CAPTCHA Image