وقتی که دهانِ زمین بوی بد می‌داد

10.22081/hk.2017.64359

وقتی که دهانِ زمین بوی بد می‌داد


وقتی که دهانِ زمین بوی بد می‌داد

ملیحه دولابی

از اولش که همه‌چیز این‌طوری نبود، اصلاً ماجرا آن‌قدر بزرگ و یا پیچیده نشده بود. آن‌ها فقط چندتا کُرَویِ معلق بودند و برای خودشان چرخ می‌خوردند. تصور کنید! دست در دست هم می‌چرخیدند و شعرهای کهکشانی می‌خواندند. تا این‌که روی سرِ یکی از آن‌ها سروکلّه‌ی یک درخت پیدا شد؛ هرچند آن‌ها اصلاً نمی‌دانستند این چیزی که روی سر دوست‌شان درآمده یک درخت است. این اسمی ‌بود که خودشان برایش گذاشتند و توی خاطرات‌شان گفتند: «آره دیگه، یه درخت روی رفیق‌مون زمین دراومد!» چند روزی گذشت و آن‌ها با ظاهرِ جدید دوست‌شان کنار آمده بودند که صدایی غیر از صدای خودشان شنیدند. دو تا موجودی که شبیه به هیچ کسی نبودند داشتند روی زمین باهم حرف می‌زدند. آن‌ها از نزدیک شدن به زمین می‌ترسیدند و زمین که مدام در حالِ تغییر بود، دیگر مشکلاتِ خودش را داشت. در واقع بقیه هم تغییر می‌کردند. یکی از آن‌ها هر روز قرمزتر می‌شد و توی صورتش جوش می‌زد، یکی از آن‌ها روی سرش تاج درآورد و آن‌قدر به خودش و زیبایی‌اش مغرور شد که... بیایید بحث را عوض کنیم!

عجیب و غریب‌ترین‌شان زمین بود. او به جای بامزه‌ای تبدیل شده بود. هر چیزی روی آن می‌توانست رشد کند و یا ورجه وورجه کند. و راستش کُره‌های دیگر از یک جایی به بعد از حسادت‌شان، دیگر سراغِ زمین را نگرفتند و کمی ‌بعدتر دیگر کسی دلش نخواست جای زمین باشد. دهانِ زمین بوی بدی می‌داد! و بوی بدش باعث شده بود که موجوداتِ رویش به فکرِ سفر کردن به کُره‌های دیگر بیفتند. آن‌جا بود که تمام‌شان خودشان را به «جای نامناسب برای زندگی بودگی» زدند. چه کسی دلش می‌خواهد دهانش به جایی برای تولیدِ بوی بد تبدیل شود؟ و اگر دقت کرده باشید، کُره‌ها خمیردندان ندارند!

CAPTCHA Image