انسان شوم

10.22081/hk.2017.64358

انسان شوم


طنز تاریخ

انسان شوم

سیدسعید هاشمی

صبح زود بود. هوا خنک و دل‌پذیر بود. نسیم خنکی می‌وزید و صدای پرنده‌ها همه‌ی دشت را پر کرده بود. پادشاه و لشکرش سوار بر اسب در صحرا جلو می‌رفتند. پادشاه که روزهای زیادی در شهر مانده بود، حالا پس از مدت‌‎ها صحرا را می‌دید و در آن نفس می‌کشید. حالش جا آمده بود و دوست داشت جایی بنشیند و استراحت کند؛ اما نگران حادثه‌های احتمالی بود. به وزیرش که کنار او و شانه به شانه‌ی او حرکت می‌کرد، گفت: «ببینم وزیر! همه چیز روبه‌راه است؟ آیا از فالگیر قصر خواستید که فال امروز را بگیرد و ببیند که اوضاع چه جوری است؟»

وزیر که همیشه از خرافاتی بودن شاه حرص می‌خورد، گفت: «راستش قربان، فالگیر چندروز است که مریض است. دیشب نتوانست فال گردش امروز ما را بگیرد؛ اما من مطمئنم که اتفاق بدی نخواهد افتاد.»

بعد به فرمانده‌ی لشکر شاه که در کنارش بود، گفت: «من نمی‌دانم چرا اعلی‌حضرت این‌قدر خرافاتی هستند؟ چهار - پنج ماه بود که از قصر بیرون نمی‌آمد به خاطر این‌که فالگیر می‌گفت اوضاع خوب نیست و ممکن است در راه به افراد شوم برخورد کنید. حالا که او را بیرون آورده‌ایم، اضطراب دارد و مدام می‌پرسد اوضاع چه جوری است؟»

فرمانده‌ی لشکر شاه سری تکان داد و گفت: «خدا می‌داند چه‌قدر توی گوش فالگیر خواندم که این‌قدر نفوس بد نزند و شاه را در قصر نگه ندارد تا راضی شد که بگوید اوضاع مناسب است و می‌توانید بروید بیرون. فقط خدا کند کسی سر راه پادشاه ظاهر نشود؛ وگرنه شاه می‌گوید او شوم است و آن وقت همه چیز خراب می‌شود و دوباره باید برگردیم به قصر.»

هنوز این حرف از دهان فرمانده‌ی لشکر پادشاه بیرون نیامده بود که یک‌دفعه پادشاه گفت: «بایستید ببینم.»

وزیر و فرمانده‌ی لشکر به اسب‌شان فرمان ایست دادند. اسب‌ها ایستادند و پشت سر آن‌ها همه‌ی لشکر ایستادند.

وزیر گفت: «چه اتفاقی افتاده قربان؟»

شاه نقطه‌ای در دوردست در سمت چپ خود را نشان داد و گفت: «آن چیست؟»

وزیر و فرمانده به آن نقطه خیره شدند. وزیر گفت: «یک خارکن پیر است که مقداری خار چیده و بر دوش گذاشته.»

شاه گفت: «به راه رفتنش دقت کنید. مثل این‌که می‌لنگد.»

فرمانده خندید و گفت: «خب لنگیدن که چیز بدی نیست. بنده‌ی خدا پیر است و حتماً پایش درد می‌کند.»

شاه با عصبانیت داد زد: «نخیر. دیدن پیرمرد لنگ آن هم در اول صبح شگون ندارد. حتماً امروز بد می‌آوریم.»

بعد اسبش را به سمت پیرمرد تازاند. بقیه‌ی لشکر هم دنبالش رفتند. وقتی به پیرمرد رسیدند، شاه گفت: «آهای مردک زشت شوم، این‌جا چه می‌کنی؟»

پیرمرد که حسابی خسته و کوفته شده بود، خارهایش را زمین گذاشت و گفت: «می‌بینید که خار چیده‌ام.»

پادشاه داد زد: «چرا دقیقاً امروز به خارکنی آمده‌ای؟ دقیقاً روزی آمده‌ای که من قصد سفر و شکار دارم.»

بعد به چندتا از سربازانش دستور داد: «بیایید پایین این مرتیکه‌ی شوم را حسابی بزنید.»

سربازها پایین آمدند و شروع کردند به کتک زدن مرد. مرد که از همه جا بی‌خبر بود، داد می‌زد: «قربان آخر چه گناهی از من بدبخت سر زده؟ چرا به من پیرمرد ظلم می‌کنید؟»

وزیر رفت جلو و به پادشاه گفت: «قربان، این پیرمرد که تقصیری ندارد. چرا کتکش می‌زنید؟»

شاه با عصبانیت گفت: «چی؟ تقصیری ندارد؟ چه تقصیری از این بالاتر که با این پای لنگش جلوی چشم من ظاهر شده آن هم در روزی که من قصد تفریح و مسافرت دارم.»

وزیر گفت: «قربان خواهش می‌کنم او را به من ببخشید.»

شاه که دید پیرمرد دیگر نای نفس کشیدن ندارد، به سربازان گفت: «دیگر نزنید. رهایش کنید.»

سربازان پیرمرد را که حسابی زخمی و خونین شده بود و آه و ناله می‌کرد، رها کردند و سوار اسب‌های‌شان شدند. شاه به او گفت: «دیگر جلوی چشم من ظاهر نشوی. فهمیدی.»

بعد هم اسب را هی کرد و راهش را ادامه داد.

***

غروب زیبای صحرا، از راه رسیده بود و شاه و اطرافیانش در حال برگشتن از شکار بودند. شاه خوش‌حال بود. می‌خندید و می‌گفت: «وزیر هیچ باورت می‌شود؟ من سه تا آهوی درشت شکار کردم. یادت می‌آید روزهای قبل که به شکار می‌آمدیم، با زحمت زیاد فقط یک آهو شکار می‌کردیم؟ چه‌قدر خوش گذشت! کوه چه هوایی داشت. یادت باشد آخر هفته دوباره بیاییم.»

وزیر و فرمانده هم خوش‌حال بودند که به شاه خوش گذشته است. سربازها هم خوش‌حال بودند. به آن‌ها هم خوش گذشته بود. کم‌کم رسیدند به چشمه‌ی آب. شاه گفت: «بهتر است این‌جا پیاده شویم و دست‌ورویی تازه کنیم و آبی بخوریم.»

اسب‌ها را نگه داشتند. شاه تا می‌خواست پیاده شود نگاهش به مرد خارکنی افتاد که صبح سر راهش سبز شده بود. وزیر ترسید که مبادا دوباره شاه، پیرمرد بدبخت را بگیرد زیر کتک؛ اما شاه دیگر مثل صبح عصبانی نبود. رفت پای چشمه. پیرمرد با ترس سلام داد. شاه گفت: «تو این‌جا چه می‌خواهی؟»

پیرمرد با لکنت جواب داد: «آمده‌ام آب ببرم به خانه.»

شاه گفت: «مگر نگفتم دیگر جلوی چشم من سبز نشو!»

پیرمرد گفت: «بله گفتید؛ اما نگفتید چرا؟»

ـ چون تو شوم هستی. باعث بدشانسی دیگران می‌شوی.

پیرمرد گفت: «امروز به شما خوش گذشت یا نه؟»

ـ بله امروز به ما خوش گذشت. چندتا آهو شکار کردیم و کلی میوه و گیاه تازه و زیبا چیدیم که می‌خواهیم به قصر ببریم و به خانواده‌های خود هدیه دهیم.

پیرمرد خندید و گفت: «شما مرا دیدید و این همه به شما خوش گذشته؛ اما من شما را دیدم و کلی کتک خوردم. حالا بگویید کدام یک شوم هستیم؟»

با این حرف پیرمرد، یک‌دفعه شاه خشکش زد. با خودش فکر کرد دید حرف پیرمرد درست است. او با این‌که به پیرمرد می‌گفت شوم، ولی حسابی بهش خوش گذشته بود؛ اما پیرمرد بدبخت بدون دلیل کتک خورده بود. شاه از خودش خجالت کشید. بدون این‌که آب بخورد، سوار اسب شد و دستور داد: «به راه‌مان ادامه می‌دهیم.»

منبع: برگرفته از کتاب لطائف الطوائف، نوشته‌ی فخرالدین علی صفی.

CAPTCHA Image