مادر ساده – مادر اندرویدی

10.22081/hk.2017.64237

مادر ساده – مادر اندرویدی


مادر ساده مادر اندرویدی

ریحانه جهاندیده – قم

اندروید یک شهر پیش‌رفته است. مردم شهر اندروید برای این‌که با هم در ارتباط باشند باید به اینترنت شهر اندروید متصل شوند، و من هم از دست مادر ساده‌ی خودم خسته شده بودم. می‌خواستم بروم به شهر اندروید و یک مادر اندرویدی بخرم.

برای همین یک روز خانم پول‌دوست که همسایه‌ی ماست، با کیف و دستی پر از پول به خانه‌ی ما آمد و گفت: «سفر به سلامت، ولی شما به پول هم نیاز دارید. پس لطفاً این پول‌ها را بگیرید و از آن‌ها استفاده کنید!»

خیلی خوش‌حال شدم. پول‌ها را گرفتم و به راه افتادم. در فکرِ خرید چیزهای جدیدی بودم و از همه مهم‌تر این‌که یک مادر اندرویدی می‌خواستم بخرم. چه فکرِ شیطانی‌ای! وای وای وای... برای همین هم نصف پول‌هایی را که همسایه آورده بود، برداشتم و با کفش‌های چرخدار به راه افتادم.

برای این‌که در بین راه سردم نشود، پتوی سخن‌گویم را هم برداشتم. در بین راه هوا خیلی سرد بود. پتوی سخن‌گو را دور خودم کشیدم. وای چه‌قدر گرم و نرم بود! من پتوی سخن‌گویم را خیلی دوست دارم. توی خانه هم هر وقت سردم می‌شود با این پتو می‌خوابم.

بعد از این‌که گرم شدم، پتوی سخن‌گو گفت: «خب می‌خواهی بری شهر اندروید که چه کار کنی؟»

من هم گفتم که می‌خواهم بروم یک مادر اندرویدی بخرم. از دست مادر ساده‌ی خودم خسته شدم.

پتو گفت: «نه نه نه، اصلاً این کار را نکن! مگر ندیدی که تو را بزرگ کرده، من را بافته، خواهرت را بزرگ کرده، برایت کفش چرخدار خریده و...؟»

من گفتم: «ولی من دوستش ندارم. آخر همیشه حرف‌های قدیمی می‌زند. دوستم می‌گوید مادر اندرویدی من خیلی خوب است. برای خودش کانال و گروه در تلگرام دارد، واتساپ و لاین دارد. من که خیلی حال می‌کنم. من هم می‌خواهم مثل او یک مادر اندرویدی داشته باشم.»

پتو گفت: «اصلاً به من ربطی ندارد، هر کاری دوست داری بکن!»

صبح روز بعد به شهر اندروید رسیدم.

وای چه جای قشنگی، چه جای باصفایی! در شهر ما کوچه‌هایش پر از موش و سوسک و گربه است؛ اما این‌جا کوچه‌هایش خیلی تمیز است و برق می‌زند. وای خدای، من چه شهر پیشرفته‌ای! چه مغازه‌های تمیزی! چه گوشی‌های بزرگی! صفحه‌هایش اندازه‌ی صفحه‌ی تلویزیون خانه‌ی ماست. چه‌قدر دلم می‌خواهد یک تبلت بخرم؛ اما اگر تبلت بخرم پولم تمام می‌شود؛ آن‌وقت دیگر پول ندارم مادر اندرویدی بخرم.

وای چه شهر باحالی بود! هر روز یک چیز جدید اختراع می‌شد. وای آن تبلت را ببین... سخن‌گوست!

اولین کاری که کردم، رفتم یک مادر اندرویدی خریدم. مادر اندرویدی گفت: «سلام عزیزم! من مادر اندرویدی تو هستم. به من بگو مادر. امکانات پیش‌رفته‌ای دارم؛ مثلاً می‌توانم پرواز کنم، به اینترنت وصل شوم و...»

گفتم: «مادر! می‌توانی برای من یک غذای اندرویدی درست کنی؟»

گفت: «بله عزیزم!»

چند روز همین‌طور گذشت. هر روز دیر بیدار می‌شدم، دیر به مدرسه می‌رفتم، لباس‌هایم کثیف شده بودند، مادر اندرویدی اصلاً به فکر من نبود؛ همه‌ش توی تلگرام، واتساپ و... بود. من مادر ساده و قدیمی خودم را دوست داشتم.

CAPTCHA Image