کوکوسبزی
مهشید فراهانی - اراک
لقمهی غذا از گلویم پایین نمیرفت. هرچه زور میزدم بیفایده بود. آخر این چه کوکوسبزیِ بیبخاری است؟ دیگر گلولههای اشک قلپ قلپ دارد از چشمانم چکه میکند. نفسم بند آمده. آخر مگر کوکوسبزی نیازی به دو قطره روغن ندارد؟ انگار با آب سرخش کردند. ای وای! اگر آب پیدا نکنم میمیرم. آب! آب! اینجا فقط پنج - شش تا کوکوسبزیِ وارفته و عمهخدیجهی خودمان است. تا میتوانم باید بهش لبخند بزنم تا ماجرا لو نرود. آخر صدایم هم درنمیآید که بگویم برایم آب بیاورد. دستپخت عمهجان همیشه همینطور است، ولی خداییش این یکی نوبرش است. ما به آفتابه هم راضی هستیم، ولی چرا پارچ سر سفره نگذاشتید؟ همینطور به دنبال آب چشم چشم میکردم و سعی میکردم لقمه را به زور قورت بدهم. طعم هر چیزی میداد به غیر کوکوسبزی. دماغم را بالا کشیدم و با سر آستین اشکهایم را پاک کردم. داشتم ناکام جان به جان آفرین تسلیم میکردم که عمهجان را دیدم با لبخند به من زل زده بود و صورتش تار میشد، تار، تار، تار...
یکدفعه با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و بیاختیار مثل قورباغه به سمت تلفن رفتم...
- الو، بفرمایید!
سلام ملیحهجان! عمهخدیجه بود. بابا دستش را به نشانهی این که کیه؟ تکان داد.
بیصدا گفتم: «عمهخدیجه.»
مامان نیشخندی زد و به بابا نگاهی انداخت.
- میخواستم بگم امروز شام خونهی ما دعوتید. گفتم شام دور هم باشیم.
- باشه، عمهجون حتماً میآییم. خداحافظ.
مامان با نیشخندی که روی لب داشت گفت: «این عمهای که من میشناسم، آب از دستش نمیچکه.»
بابا برای ادامه ندادن بحث رو به من کرد و گفت: «پاشو برو سراغ درس و مشقت. لنگ ظهره، شبم هم که باید بریم خونهی عمهات اینا.»
تنها سؤالی که در ذهنم بود این بود که آیا خوابم تبدیل به واقعیت خواهد شد؟
وقتی به خانهی عمهجان رفتیم، با دیدن پدربزرگ داشت چشمهایم از حدقه بیرون میزد! آخه بابا و پدربزرگ ماهها بود که سر اینکه پدربزرگ به عموناصر پول قرض داده بود ولی به بابا نداده بود، با هم قهر بودند.
پس بگو اینا واسه چی مهمونی گرفتند! نیشخندی گوشهی لبم نشست. قیافمو مثل شرلوک هلمز کردم و روی مبل نشستم. بابا هم اولش پا به پا کرد و آخر کنار مادر نشست. مادر آروم به بابا گفت: «عمهجان است دیگر. طاقت ندارد رابطهی شکرآب برادر و پدرجانش را ببیند.» و ریز خندید. بابا هم حرص میخورد. هر وقت هم که حرص میخورد، به یک نقطهی ثابت خیره میشد و چایش را با حرص هورت میکشید.
در فکر بودم و به عملیات جنایتگرانهی عمهخدیجه فکر میکردم که صدای دست زدن بقیه بلند شد و یکصدا میخواندند: «آشتی! آشتی! آشتی!» بابا داشت مثل این تازهعروسها با لپهای گل انداخته به پدربزرگ نگاه میکرد. عمهجان با بشقاب کوکوسبزی آمد و گفت: «بفرمایید، این هم شیرینی آشتیکنون.» و آن را در سفره گذاشت. چشمانم اندازهی دوتا زردهی تخممرغ نیمرو گرد شده بود و بلند گفتم: «کوکوسبزی؟» عمه خندید و گفت: «مگه چشه دختر؟»
عموناصر گفت: «و اینک آشتیکنان با طعم کوکوسبزی.» دوربینش را از کیفش درآورد و گفت: «بگید کوکوسبزی!» همه با هم گفتیم کوکوسبزی و بعد عکس. کلی به دهانهای گردشدهی توی عکس خندیدیم.
چشمهایم داشت تار میشد. مامان یهو زد روی صورتم. انگار برق از سرم پرید و یکدفعه لقمه از گلویم پایین رفت! کمی مزهاش کردم. نه بد نبود! همه داشتند با تعجب نگاهم میکردند. عمه یک لیوان آب را توی پارچ ریخت و داد دستم و گفت: «دختر! تو واقعاً پارچ به این بزرگی رو ندیدی؟»
مثل اینکه خیلی ضایعبازی درآورده بودم. هیچی نگفتم و بقیهی لقمه را گاز زدم. بعد از ناهار بابا به سمت پدربزرگ رفت و دستش را بوسید. پدربزرگ هم سر بابا رو نوازش کرد.
بابا گفت: «وقتی حالتون بد شد و توی بیمارستان بستری شدید، خیلی نگرانتون بودم؛ ولی روم نمیشد که بیام بهتون سر بزنم.» پدربزرگ گفت: «من که با پسرم قهر نداشتم.» و سر بابا را بوسید. عمهخدیجه که تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته بود، گفت: «آره داداش! فامیل گوشت هم رو بخورن، استخون همو دور نمیریزن.»
بردیا گفت: «حالا اونم دور بریزن، استخون بدون گوشت به چه دردی میخوره؟ فقط میشه ازش فسیل درست کرد. فسیل مگه جای فامیلو میگیره؟» عمهخدیجه چشمغرهای به بردیا رفت که بردیا سکوت را به دمپایی ابری ترجیح داد.
صحنهی دلچسبی بود وقتی بابا، پدربزرگ را در آغوش گرفت. لبخند به روی لبهای عمه نشسته بود. لبخندش مثل یک قاچ هندوانه بود. یک خندهی شیرین...
یادداشت:
مهشیدخانم سلام!
داستان«کوکوسبزی» مزهی خوب کوکوسبزی را برایم به همراه داشت و حسابی ذائقهیمان را تحریک کرد.
با خواندن داستانت این فکر به ذهن میرسد که شما این داستان را بر اساس یکی از خاطرات خودتان نوشته باشید. البته اشکالی هم ندارد. خیلی از داستانهای نویسندگان بزرگ بر اساس خاطراتی که داشتهاند، نوشته شده است. اگر هم، همهی این داستان ساخته و پرداختهی ذهن پویای شما باشد هم خوب است.
باید توجه داشته باشید ذکر تمام جزئیات در داستان لزومی ندارد و آوردن همهی اتفاقات،
مثل سلام و احوالپرسیها، حرفهای عادی شخصیتها، نوشته را بلند و خسته کننده میکند.
همانطور که خودتان متوجه شدید، کار شما بسیار بلندتر از این بود. کوتاه شد. شما خودتان میتوانید این دو داستان را با هم مقایسه کنید و به خوبی تفاوت را متوجه شوید.
باز هم بنویس و بنویس! مسلماً استعداد شما برای نوشته خوب است و این استمرار در نوشتن داستان و خواندن کتابهای داستانی مناسب، خیلی زود شما را به موفقیت میرساند.
منتظر نوشتههایت هستم.
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله