قصههای تمساح خسیس
فاطمه بختیاری
1
یک روز آقاتمساح خسیس از گرمای هوا پرید توی رودخانه؛ چون نمیخواست پول استخر بدهد. تا پرید توی رودخانه پایش زخمی شد. یک شیشهی شکسته کف رودخانه بود. فکر کرد: «یکی باید پول دکتر رفتنم را بدهد.» داد زد: «این برای کیه؟»
خانمکلاغه گفت: «شیشهی خالی نوشابهی بچهام که نیست.»
نینی خرسه گفت: «شیشهی عسل بابا که نیست.»
خانمگرکدن گفت: «فنجان شکستهام که نیست.»
آقاتمساح نفهمید کار چه کسی بوده؛ اما فهمید دعوا کردن با این همه حیوان سخت است؛ برای همین رفت تا از جیب خودش خرج دوا و دکتر بدهد.
2
تمساح خسیس این بار با کمک دوستانش خواست رودخانه را تمیزکند. با همان دست زخمیاش رفت کنار رودخانه. دستکش دست کردند و همهی شیشهها را جمع کردند. خیلی زود همهجا تمیزِ تمیز شد. دوستانش هم برای این موفقیت خود جشن گرفتند و از پول خودشان کلی خوراکی خریدند؛ چون تمساح خسیس گفت: «تمام پولش را برای دوا و دکتر داده است.»
دوستانش پنجاه بطری آبمیوه، ده کارت چیپس و پفک خوردند.
شب که شد، هیچ کدام نرفتند خانهیشان؛ یکراست رفتند بیمارستان و تمام بطریهای خالی و پاکتهای چیپس و پفک کنار رودخانه ماند.
ارسال نظر در مورد این مقاله