یک جرعه آب

10.22081/hk.2017.64223

یک جرعه آب


یک جرعه آب

فاطمه ظهیری

«پیوند خویشاوندی را برقرار کنید گرچه با جرعه‌ی آبی باشد و بهترین پیوند خویشاوندی، خودداری از آزار خویشاوندان است.»

امام رضاm

لقمه را از مامان گرفتم. به درخت‌ها نگاه می‌کردم که از پشت پنجره‌ی بزرگ قطار، در یک خط موازی کنار هم قرار گرفته بودند. مامان‌بزرگ هم لقمه‌ی الویه‌اش را از مامان گرفت. اخم‌هایش بدجور درهم بود: «سس نداره؟ این‌جوری که مزه نداره...»

مامان‌بزرگ لقمه‌اش را توی دستش جابه‌جا می‌کرد. مامان هم اصلاً به روی خودش نیاورد، انگار که چیزی نشنیده است! بابا، صالح را که توی بغلش خوابیده بود جا‌به‌جا کرد: «خانم! چرا سس رو باهاش قاتی نکردی؟ حالا خانم‌جان هم یه لقمه بخوره چی می‌شه؟»

مامان، صالح را از بغل بابا گرفت: «نمی‌دونم والا، خب اگه سس رو می‌ریختم توش، خراب می‌شد. خانم‌جان که چربی خون داره...»

بابا چشمکی به مامان زد مثل همیشه (یعنی بهتره بی‌خیال بشی! خانم‌جان سنی ازش گذشته....). مامان رویش را به طرف پنجره برگرداند. دستی توی موهای صالح کشید. بابا به مامان هی لبخند می‌زد. برایش لقمه‌ای گرفت و می‌خواست هر جوری شده از دل مامان دربیاورد.

مامان‌بزرگ سس را از روی میز برداشت. چشم‌هایش برق می‌زد. سس را روی لقمه‌اش فشار داد.

دیگر از درخت‌ها خبری نبود. زمین یک‌دست صاف و کویری از کنار قطار می‌گذشت. مامان‌بزرگ لقمه‌‎ی دوم را برداشت: «صنم‌جون! مادر خواستی بری موج‌های آبی، منم باهات میام. یه کم توی آب راه برم برا پر و پام خوبه... مایو هم آوردم.»

از روی میز یک لیوان آب برداشتم. توی ذهنم مامان‌بزرگ را تصور می‌کردم که سوار سرسره‌ی آبی به سرعت پایین می‌آید: «موج‌های آبی؟» لبخندی زدم: «خانم‌جان! ما که داریم می‌ریم زیارت.... شما که با پا دردتون نمی‌تونید جنب بخورید. نمی‌شه که!»

بابا داشت نگاهم می‌کرد؛ با همان نگاه همیشگی. فهمیدم که بهتر است فعلاً بی‌خیال مامان‌بزرگ شوم.

مامان‌بزرگ سرش را پایین انداخت. باید نقشه‌ای می‌کشیدم، تا بتوانم قالش بگذارم و بروم؛ اگر بابا مثل همیشه گاف نمی‌داد. به لیلا قول داده بودم که وقتی برگشتم، همه‌چیز را مو به مو برایش از سرسره‌ها، چاله‌ی فضایی، گرداب و... تعریف کنم. به این فکر می‌کردم که اگر الآن لیلا، نگار و ساحل توی کوپه‌ی قطار بودند، چه‌قدر خوش می‌گذشت! می‌توانستیم کلی بخندیم و خوش بگذرانیم. به مامان‌بزرگ زیرچشمی نگاه می‌کردم که لابه‌لای خرت و پرت‌های کیفش سرک می‌کشید. تسبیح شیشه‌ای سبزش را از کیفش درآورد. به لیست سوغاتی‌هایش نگاهی کرد و آن را به مامان داد: «اخترجون! یه بار دیگه اینو نگاه کن ببین کسی از قلم نیفتاده؟ نمی‌خوام تو در و همسایه، آشنا و فامیل خجالت‌زده شم، بعد از سال‌ها که آقا منو طلبیده.»

مامان سرش را تکانی داد و با صدایی بلند انگار که می‌خواست برای جمعیت زیادی سخنرانی کند شروع کرد: «عمه عشرت زرشک، دختردایی ساناز ادویه کاری و...»

مامان‌بزرگ یک‌دفعه با هیجان آب دهانش را قورت داد: «بنویس! عروس‌خاله یلدا زعفران اعلا...»

بابا به کوپه برگشت. صالح هنوز هم گریه می‌کرد. مامان‌بزرگ بغلش کرد. دستی روی سرش کشید: «قربون چشم و چراغ خونه‌ی پسرم برم! موهاش هم که هنوز درنیومده، مامان موهای صالح را نذر کرده بود. آن‌ها را گذاشته بود لای پارچه‌ی سبزی که آقاجان خدابیامرز از کربلا آورده بود. مامان‌بزرگ سر صالح را بوسید و به بابا نگاه کرد: «بی‌قراری‌هاش به خودت رفته. قربونش برم که گریه‌اش هم قشنگه!»

صدای صالح توی سرم کوبیده می‌شد. به قول خانم‌جان صدای قشنگ صالح! قربان‌صدقه‌های مامان‌بزرگ هم هیچ اثری نداشت. مامان بلند شد تا کمی با صالح توی راه‌روهای قطار قدم بزند. هنوز کلی راه مانده بود تا برسیم. مامان با کلی نذر و نیاز، صالح را از امام رضاm خواسته بود و حالا قرار بود برویم نذرش را ادا کنیم. مامان‌بزرگ هم که بارها گفته بود: «من هم خیلی دعا کردم که خدا به بچه‌م نظر کنه تا یه نوه‌ی پسر داشته باشم.» همگی داشتیم می‌رفتیم تا نذر مامان و بابا را به‌جا بیاوریم. مامان آمد داخل کوپه. صورت صالح از گریه قرمز شده بود. می‌خواستم آبی به صورتم بزنم. جلوی در دستشویی پسر جوانی داشت با حوصله بند کفش دختربچه‌ای را می‌بست. پشت سرشان ایستادم. پسر جوان دست‌هایش را زیر شیر آب خیس کرد و دوباره سرش را پایین آورد: «ببین صورتت رو چه‌کار کردی؟ خانم‌کوچولو! مگه نگفتم لواشک‌ها رو بنداز دور.» دختر خندید: «خب داداشی، لواشک‌هاش خیلی خوش‌مزه بودن!» پسر جوان موهای دخترکوچولو را مرتب کرد و با دست، لباس‌هایش را تکاند. دختر دست برادرش را گرفت و دوتایی باهم به طرف کوپه‌ی‌شان رفتند. وقتی به کوپه برگشتم، هندزفری را از زیر روسری توی گوش‌هایم گذاشتم. مامان‌بزرگ داشت برایم از وقتی که با آقاجان خدابیامرز به مشهد آمده بود، می‌گفت. دکمه‌ی پِلی را فشار دادم: «همه‌چی آرومه، من چه‌قدر خوش‌حالم...» می‌خواستم کمی بخوابم. به شرط‌های سختی که بابا برایم گذاشته بود فکر می‌کردم. قرار بود شکایتی نباشد؛ باید تا رسیدن به چیزهایی که می‌خواستم سکوت می‌کردم. لب‌های مامان‌بزرگ همین‌طور تکان می‌خورد و بابا باز هم مشغول خواندن روزنامه بود. مامان یک سیب بزرگ قرمز از توی پلاستیک درآورد و به من داد. هندزفری را از توی گوش‌هایم بیرون آوردم. کنار پنجره‌ی روبه‌روی کوپه، دوباره پسر جوان را دیدم که خواهرش را بغل کرده بود و داشت منظره‌های بیرون قطار را با انگشت به او نشان می‌داد. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. مامان‌بزرگ پمادش را بیرون آورد و تمام کوپه با بوی پیروکسیکام پر شد. همان‌طور که پماد را روی پاهایش مالید، با خودش می‌گفت که می‌خواهد اول صبح که بیدار شد یک لیوان از آب سقاخانه‌ی اسماعیل‌طلا را بخورد. می‌گفت آقاجان خدابیامرز...

بابا سوییت را از چند هفته قبل رزرو کرده بود؛ دوخوابه با یک پذیرایی کوچولو. اصلاً هم زیر بار اصرارهای من برای گرفتن سوییت سه‌خوابه نرفت و حالا من و مامان‌بزرگ...  قرار بود شکایتی نکنم؛ وگرنه از سرزمین موج‌های آبی و الماس شرق خبری نبود. تخت مامان‌بزرگ درست زیر تخت من بود. تمام شب از صدای خروپفش خوابم نمی‌برد. نگار می‌گفت: «هر وقت کسی خروپف می‌کنه، اگه براش سوت بزنی خروپفش قطع می‌شه.» چند بار امتحان کردم، ولی انگار نه انگار! توی تخت جابه‌جا می‌شدم. صدای جیرجیر تخت با خروپف مامان‌بزرگ قاتی شده.

صبح قبل از این‌که همه بیدار شوند، از هتل زدم بیرون. حوصله‌ی دستورهای مامان‌بزرگ و گریه‌های صالح را نداشتم. روی درِ یخچال برای مامان پیغام گذاشتم تا نگران نشود؛ با این‌که می‌دانستم این روزها آن‌قدر مشغول کارهای صالح است که دیگر وقتی برای نگران شدن ندارد. هتل به حرم خیلی نزدیک بود. بابا می‌خواست مامان‌بزرگ راحت برود زیارت و برگردد. خنکی صبح، روی صورتم پخش می‌شد. عده‌ای داشتند به هتل برمی‌گشتند و گروهی هم به سمت حرم می‌رفتند. وقتی که خیلی کوچک بودم و آقاجان خدابیامرز هم زنده بود، به مشهد آمده بودیم. هیچ چیزی یادم نمی‌آمد به جز عکس‌هایی که توی آلبوم بود و خاطراتی که مامان همیشه به خوبی از آن‌ها یاد می‌کرد و می‌گفت می‌خواهد به یاد آن روزها، با بابا برود بستنی بخورند. البته با صالح و شاید هم خانم‌جان!

جلوی در ورودی حرم پیرمردی روی ویلچر نشسته بود. نگاهش که کردم، با لبخند گرمی سلام کرد. از کنارش رد شدم. عینک بزرگ ته‌استکانی به چشم‌هایش زده بود. برگشتم. هنوز هم لبخند می‌زد. یکی از خادمان حرم به طرفش رفت: «پدرجان، کمک نمی‌خوای؟» پیرمرد دست خادم را توی دست‌هایش گرفت: «نه پسرم! منتظر نوه‌ام هستم. الآن دیگه پیداش می‌شه، این‌جا باهاش قرار دارم.» خادم دستش را روی شانه‌ی پیرمرد گذاشت: «خدا بهتون ببخشدش!»

وارد صحن شدم. آن‌طوری که بابا گفته بود، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم: «السلام علیک یابن موسی بن جعفرm.» آفتاب یواش یواش روی سر زائران می‌تابید و حیاط حرم شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد. کنار دیوار رفتم. درست روبه‌روی گنبد طلایی نشستم، با گوشه‌ی ناخنم یک بسته بیسکویت را باز کردم. هوا گرم‌تر شده بود. بابا کلی گفته بود حتماً نمازم را اول وقت بخوانم که خیلی ثواب دارد. بیسکویت را توی دهانم چرخاندم. همین‌طور به آدم‌هایی که می‌رفتند و می‌آمدند نگاه می‌کردم که دختربچه‌ای جلویم سبز شد. چشم‌هایش قرمز قرمز بود. معلوم بود حسابی گریه کرده است. یاد گریه‌های صالح افتادم. دختربچه دماغش را بالا کشید. بسته‌ی بیسکویت را به طرفش دراز کردم: «می‌خوری؟»

با گوشه‌ی آستین دماغش را پاک کرد. چندشم شد: «گم شدی؟ چرا گریه کردی؟ مامانت گم شده؟» دختربچه دستش را توی بسته‌ی بیسکویت کرد: «نه!... گم نشدم، آبجیم گم شده.»

- آبجیت؟ پس مامانت کجاست؟

دختربچه که اشک‌هایش دوباره سرازیر شد، گفت: «مامانم داره زیارت می‌کنه.»

از توی خرت و پرت‌های کیفم یک دستمال‌کاغذی به او دادم: «حالا بیا دماغت رو پاک کن! اسمت چیه؟»

- دنیا.

دوباره دستش را توی بسته بیسکویت تکان داد: «تازه، اسم آبجیم هم دریاست.»

- خب حالا دریا کجا گم شده؟ مامانت خبر داره؟

- مامانم داره نماز می‌خونه.

دختربچه که حالا فهمیده بودم اسمش دنیاست، با صدای بلند زد زیر گریه. بلند شدم. لباس‌هایم را تکاندم: «الآن مامانت نگران می‌شه. بهتره بری پیشش.» کیفم را برداشتم. حوصله‌ی گریه‌های این یکی را نداشتم: «می‌دونی مامان کجا داره نماز می‌خونه؟ می‌تونی بری پیشش؟» همین‌طور گریه می‌کرد. می‌خواستم به هتل برگردم. به چشم‌هایم زل زده بود. بسته‌ی بیسکویت را به او دادم با یک دستمال‌کاغذی دیگر که توی کیفم حسابی مچاله شده بود. پشت چادرم را تکاندم: «برو دخترکوچولو! مامانت نگران می‌شه‌ها. حتماً آبجیت پیش مامانته و دارن دنبال تو می‌گردن.»

هنوز هم به من زل زده بود. حوصله‌ام سر رفته بود. خانم جوانی را دیدم که با عجله به طرف ما می‌آمد. نزدیک‌تر که شد، با نگرانی دست دنیا را گرفت: «کجا رفتی دختر؟ نصفه جونم کردی؟ چند دفعه بهت بگم بی‌اجازه جایی نرو؟»

دنیا همین‌طور گریه می‌کرد. خانم جوان موهایش را که به هم ریخته بود، زیر مقنعه‌اش مرتب کرد. از زیر چادرش عروسک موطلایی را بیرون آورد: «دریا رو هم که انداخته بودی کنار کفش‌کن، حواست کجا بوده؟»

دنیا، عروسک موطلایی را توی بغلش حسابی فشار داد؛ درست مثل مامان‌بزرگ وقتی که صالح را بعد از مدت‌ها می‌دید. دنیا همان‌طور که دست مادرش را گرفته بود، لبخندی تحویلم داد و رفتند. نور آفتاب مستقیم توی صورتم می‌خورد. به گنبد طلایی و پرواز کبوترها نگاه می‌کردم. حتماً تا حالا خانم‌جان و صالح بیدار شده بودند و همگی یک صبحانه‌ی درست و حسابی خورده بودند. چادرم را روی سرم مرتب کردم. می‌خواستم به سقاخانه‌ی اسماعیل‌طلا بروم. از خادمی که مشغول جارو کردن حیاط صحن بود، آدرس دقیقش را پرسیدم. بطری آب معدنی‌ام را توی حوض خالی کردم و پُرش کردم از آب خنک سقاخانه.

نزدیکی‌های هتل مامان را دیدم که پارچه‌ی سبزی را روی سر صالح بسته است. با لبخند به من نزدیک‌تر می‌شد: «زیارت قبول! واسه ما هم دعا می‌کردی.»

صالح توی بغل مامان می‌خندید. خیلی بامزه شده بود. مامان می‌خواست موهایش را به حرم ببرد و گفت که بابا هم رفته برای مامان‌بزرگ ویلچر بگیرد. به صالح نگاه کردم: «بچه خندیدن هم بلد بود ما خبر نداشتیم!» مامان آرام گونه‌ام را بوسید: «خندیدنش به تو رفته! بابات می‌خواد بعدازظهر ببردت الماس شرق. برات آب جوش گذاشتم. خواستی نسکافه بخوری. صبحونه‌ات رو هم حتماً بخور!» مامان از من خواست که با خانم‌جان برای نماز جماعت به حرم بیایم. به طرف اتاق رفتم. می‌خواستم خانم‌جان روزش را با خوردن آب سقاخانه‌ی اسماعیل‌طلا شروع کند.

CAPTCHA Image