ابله

10.22081/hk.2017.64218

ابله


طنزتاریخ

ابله

سیدسعید هاشمی

شاه توی درشکه نشسته بود و جلو می‌رفت. مردم دو طرف خیابان با احترام ایستاده بودند و به شاه تعظیم می‌کردند. بعضی‌ها هم می‌دویدند جلو و دست یا پای او را می‌بوسیدند. در همین وقت، از میان جمعیت سنگ بزرگی چرخید و چرخید، آمد خورد به دیواره‌ی درشکه و صدای بلندی داد. یک‌دفعه جمعیت اطراف شاه ساکت شدند. شاه وحشت‌زده به اطرافش نگاه کرد تا ببیند سنگ از کجا آمده است. سربازها و محافظه‌‌های او که حسابی وحشت کرده بودند، از ترس این‌که مبادا عده‌ای سر به شورش برداشته‌اند و آماده‌اند که سنگ‌های بعدی را پرتاب کنند، به اسب‌های سلطنتی هی زدند و اسب‌ها سریع‌تر از قبل پیش رفتند و شاه را به قصر رساندند. شاه وحشت‌زده از درشکه پیاده شد و از فرمانده محافظان پرسید: «قضیه چه بود؟ چه کسی به سمت درشکه‌ی سلطنتی سنگ پرتاب کرد؟ نکند قصد کشتن مرا داشتند.»

فرمانده گفت: «قربان! دستور دادم شخص سنگ‌پران را پیدا کرده، دستگیر و از او بازجویی کنند.»

شاه حسابی داشت می‌لرزید. تا حالا در هیچ‌جا و هیچ‌جمعی چنین بی‌احترامی به او نشده بود. با خودش فکر کرد: «سنگ از کجا آمد؟ یک نفر بود یا چند نفر بودند؟ نکند عده‌ی زیادی بودند که قصد داشتند ما را به سنگ ببندند؟»

فکر و خیال نمی‌گذاشت راحت باشد. مدام قدم می‌زد و با خودش فکر می‌کرد. منشی‌باشی که همیشه و همه‌جا کنار شاه بود، گفت: «قربان! این‌که این‌همه فکر و خیال و قدم زدن ندارد. اگر نیتی داشتند، حتماً به سزای‌شان می‌رسند و به دست شما کشته می‌شوند. خدا را شکر شما که از کشتن و تکه‌تکه کردن ترسی ندارید!»

اگر یک روز دیگر و یک جای دیگر بود، شاه حتماً به شوخی منشی‌باشی می‌خندید؛ اما در این ساعت اصلاً حوصله‌ی شوخی و خنده را نداشت. به منشی‌باشی گفت: «منشی‌باشی! تو که هر روز و هر ساعت خاطرات شاهانه‌ی ما را می‌نویسی، این ترس و اضطراب ما را هم نوشته‌ای؟»

منشی‌باشی گفت: «بله قربان! البته این برای بار اول نیست که درباره‌ی ترس‌تان نوشته‌ام. قبلاً هم این را در کتاب خاطرات اعلا‌حضرت عرض کرده‌ام که تا تَقّی به توقّی می‌خورد، شاه هراسان می‌شوند.»

باز هم شاه از شوخی منشی‌باشی نخندید. سه – چهار ساعتی که گذشت، فرمانده محافظان وارد اتاق شد. شاه گفت: «چه خبر؟ آن مرد سنگ‌پران اعتراف کرد یا نه؟ هم‌دست هم داشت یا نه؟ چند نفر بودند؟»

فرمانده با لبخند گفت: «قربان! خیال‌تان راحت باشد. ما از آن شخص سنگ‌پران بازجویی کردیم. وقتی دیدیم جواب‌های پرت و پلایی می‌دهد، چند پزشک حاذق را دعوت کردیم که او را معاینه کنند. همه‌ی آن‌ها به اتفاق گفتند که این شخص دیوانه است و عقل درست و حسابی ندارد. ما حتی خانواده‌اش را هم یافتیم که بسیار عذرخواهی کردند و قرار شد به دست‌بوسی اعلاحضرت بیایند. آن‌ها هم گفتند که فرزندشان ابله است و چندماهی را هم در دیوانه‌خانه گذرانده.»

با این حرف فرمانده، شاه لبانش به خنده باز شد، هرچه غصه بود از دلش بیرون رفت و قاه‌قاه شروع کرد به خندیدن. به منشی‌باشی گفت: «شنیدی منشی‌باشی؟ آن شخص ابله بوده و ما از یک ابله ترسیده‌ایم!»

منشی‌باشی گفت: «بله قربان! شنیدم؛ اما شما نباید خیال‌تان خیلی هم راحت باشد.»

شاه خنده‌اش را قطع کرد و با تعجب پرسید: «منظورت چیست منشی‌باشی؟ چرا خیال ما نباید راحت باشد؟»

ـ قبله‌ی عالم به سلامت باشد! درست است که این شخص ابله را بازداشت و شناسایی کرده‌اید؛ اما ابله‌ها که تمام نشده‌اند. دنیا پر از ابله است. هر لحظه ممکن است به اعلاحضرت حمله کنند، سنگ بپرانند یا بی‌احترامی دیگری بکنند. ما حتی در همین قصر کلی ابله داریم.

چشم‌های شاه گرد شد و پرسید: «چه می‌گویی منشی‌باشی؟ مگر می‌شود که توی قصر هم آدم دیوانه و ابله پیدا شود؟»

ـ بله قربان! هر کاری شدنی است.

شاه عصبانی شد.

ـ حرف بی‌جایی زدی منشی‌باشی! اگر نتوانی حرفت را ثابت کنی، تنبیه می‌شوی.

ـ چشم قربان! ثابت کردنش خیلی هم سخت نیست. می‌خواهید نام ابله‌های قصر را بنویسم و بدهم خدمت‌تان؟

شاه فریاد زد: «حتماً این کار را بکن.»

***

چند روز بعد، منشی‌باشی تعظیمی نمود و برگه‌ای تقدیم شاه کرد.

ـ اعلاحضرت به سلامت باشند! این برگه، نام افراد ابله قصر است.

شاه، برگه را گرفت و شروع کرد به خواندن؛ اما تا نگاهش به کلمه‌ی اول افتاد، اخم‌هایش رفت توی هم.

ـ منشی‌باشی! این دیگر چیست؟ چرا اول اسم مرا نوشته‌ای؟

ـ قربان! من دیوانگی‌های زیادی از شما دیده‌ام. به نظرم اگر جسارت نباشد، شما یکی از ابله‌ترین افراد قصر هستید.

ـ دیگر داری زیاده‌روی می‌کنی منشی‌باشی! نکند فکر کرده‌ای من به همه‌ی شوخی‌های مسخره‌ی تو می‌خندم؟

ـ خیر قربان! شوخی نکردم. جدی جدی عرض کردم.

شاه فریاد زد: «چرا فکر می‌کنی من ابله هستم؟ آیا می‌دانی گفتن چنین حرفی چه مجازاتی در پی دارد؟»

ـ بله قربان! می‌دانم؛ اما می‌توانم ثابت کنم که شما ابله هستید.

ـ خب، ثابت کن.

ـ قربان! یادتان هست یک نفر که خودش را جهانگرد معرفی می‌کرد، یک ماه پیش به قصر آمد و با شما صحبت کرد. یادتان هست که می‌گفت همه‌ی دنیا را گشته و با همه‌ی شاهان و حاکمان دوست هست. یادتان است که می‌گفت در یکی از ولایات فرنگ، چشمه‌هایی وجود دارد که هرچه در آن بیندازی، دوبرابر می‌شود؟ یادتان هست شما هزار سکه‌ی طلا به او دادید تا آن‌ها را به فرنگ ببرد، در چشمه بیندازد و چند وقت دیگر دوهزار سکه‌ی طلا برای‌تان بیاورد؟

شاه با تعجب گفت: «بله یادم است؛ اما این‌که ابلهی نیست.»

ـ قربان! از کجا معلوم آن شخص دوباره برگردد؟ شما که او را نمی‌شناختید. او فقط خودش را جهانگرد معرفی کرده بود که شما را تیغ بزند. کدام آدم عاقلی به کسی که نمی‌شناسد، هزار سکه‌ی طلا می‌دهد؟

شاه کمی فکر کرد و بعد گفت: «حالا از کجا معلوم که او نیاید؟ از کجا معلوم که کلک زده باشد؟ شاید بیاید و دوهزار سکه را هم بیاورد!»

منشی‌باشی با این حرف شاه، خندید، سری تکان داد و گفت: «قربان! اگر این‌طور شود، من نام شما را از بالای این برگه پاک می‌کنم و نام او را می‌نویسم.»

 

CAPTCHA Image