پرواز بازی

10.22081/hk.2017.64211

پرواز بازی


پرواز بازی

علی مرادی

دوست دارم دست‌هایم را بلند کنم و شاخه‌ها را بگیرم. شاخه‌ها تندتند می‌آیند و از روی سرم رد می‌شوند. تا دستم را بلند می‌کنم، بابا داد می‌زند: «دست‌هایت را ول نکن، می‌افتی!»

 لجم می‌گیرد. با پا محکم به شکم اسب می‌زنم و می‌گویم: «باشه... مواظبم. آخر شاخه خودش می‌خواست بیاید توی دستم!» همه‌جا پر از گل‌های کوچولوی ملوس است. خیلی مزه می‌دهد چندتا از آن‌ها را به موهایم بزنم و بشوم شاهزاده‌خانم. خَم می‌شوم تا چندتا از گل‌ها را بکنم. بابا دوباره می‌گوید: «درست بنشین. می‌افتی ها!»

وای از دست این بابا! خب بیفتم؛ مگر چه می‌شود؟ می‌افتم توی بغل گل‌کوچولوها. همه‌اش باید خودم را محکم بگیرم. من دوست دارم پیتیکو پیتیکو بروم، برسم به آن کوه روبه‌رو.

یک گنجشک‌کوچولو می‌آید و روی سایه‌ام می‌نشیند. من و سایه‌ام جلو می‌ر‌ویم. او هم می‌پرد می‌آید دوباره روی سایه‌ام می‌نشیند. من خودم را کج می‌کنم تا نتواند روی سایه‌ام بنشیند. گنجشک‌کوچولو می‌آید روی اسبم می‌نشیند. می‌گویم: «چیه؟ می‌خواهی مسابقه بدهی؟»

گنجشک می‌خندد و می‌گوید: «کوچولو! می‌خواهی با من مسابقه بدهی؟»

- کوچولو خودتی... من چهار سال و ده سالَمِه!

- اوهوو! پس بگو... پیر شده‌ای که این‌قدر یواش می‌روی.

- نخیر هم... بخواهی اذیت کنی، می‌دهم اسبم قورتت بدهد ها!

- ووووی... ترسیدم! اسب‌ها که گنجشک نمی‌خورند خانم خانم‌ها!

- نخیر هم... اسب من گنجشک هم می‌خورد. تازه، گوسفند هم می‌خورد!

- اِه؟ پس برای همین است که نمی‌تواند خوب بدود، هان!

- نخیر هم... اسب من خیلی هم تند می‌دود!

- اگر راست می‌گویی، بیا تا آن کوه مسابقه بدهیم.

- باشد.

- آماده‌ای؟ یک... دو... سه.

پاهایم را محکم به شکم اسب می‌کوبم و می‌گویم: «برو حیوان، برو!»

گنجشک جلو افتاده است.

- نباید ببازم. برو حیوان، برو!

باد می‌خورد به موهایم. موهایم می‌ریزد روی چشمم. نمی‌توانم خوب ببینم. به باد می‌گویم: «آهای، حواست کجاست؟ کورم کردی.»

مثل این‌که صدایم را نمی‌شنود! دوباره خودش را به موهایم می‌زند. اسب همین‌طور دارد می‌دود؛ دارم به گنجشک می‌رسم. با دست به گردن اسبم می‌زنم تا تندتر بدود.

- برو حیوان، برو!

اسب تندتر می‌دود. صدای نفس‌نفس زدن گنجشک را می‌شنوم. کوه دارد تندتند به طرف ما می‌آید. من باید زودتر به کوه برسم. فقط یک ذره‌ی دیگر مانده است. دستم را بالای بالا می‌برم. آن را محکم به گردن اسب می‌زنم و می‌گویم: «برو حیوان بُ...»

بابا یک‌دفعه راست می‌شود. محکم به زمین می‌افتم. می‌خواهم از درد گریه کنم که بابا داد می‌زند: «صدایت در نمی‌آید!... بدو توی اتاقت با این اسب‌بازی کردنت... گردنم را شکستی... دیگر اسبت نمی‌شوم!»

مادر دارد توی پاسییو به گلدان‌های کنار کوه، آب می‌دهد. بابا گردنش را با دست می‌مالد و به مادر می‌گوید: «پدرسوخته چه جوگیر هم شده! همه جایم را داغون کرد. تازه هی می‌گوید: برو حیوان!»

دست و پایم دارد می‌لرزد. حیف! حتماً گنجشک مسابقه را برده است. نزدیک درِ اتاق هستم. بابا به مادر می‌گوید: «آن کولر را هم کم کن. بادش کورم کرد!»

CAPTCHA Image