ماجراهای یک بچه‌ی قرن بیستمی

10.22081/hk.2017.64151

ماجراهای یک بچه‌ی قرن بیستمی


 

اصغر گوشی می‌خواد

عباس عرفانی‌مهر

1- آقا اژدر پدر اصغر است. اصغر پسر خوب و درس‌خوانی است؛ البته اگر برایش حرف درنیاورند.

تصویر: (اصغر توی اتاقش است. کتاب‌هایش پخش و پلاست. فرش را کنار زده، پای یک سوسک را بسته و در حال اذیت کردنش است. پدرش هم با قیافه‌ی عصبانی و خنده‌دار پشتش ایستاده و کمربند توی دستش است.)

2- یک روز اصغر پایش را توی یک کفش کرد و گفت: «بابا من گوشی می‌خواهم!»

تصویر: (اصغر جفت پاهایش توی یک کفش است و در همان حال یکی از پاهای پدرش را محکم بغل کرده و با طناب خودش را دور پای پدرش محکم بسته است و اشک می‌ریزد.)

3- می‌گفت مگه من چی‌ام از بچه‌های فامیل کم‌تره!

(همه‌ی فامیل توی یک اتاق نشسته‌اند و سیب جلوی‌شان است. یک بچه‌ی هم‌سن‌وسالش در حالی که اشتباهی یک توپ را به جای سیب به سمت دهانش می‌برد، در حال ور رفتن با موبایل است. بچه‌ای دیگر بغل بابایش نشسته و در حالی که با چوب کبریت چشم‌هایش را باز نگه داشته در حال ور رفتن با موبایل است. بچه‌ی سوم نشسته روی میوه‌ها و مشغول ور رفتن با گوشی است و اصغر گوشه‌ی اتاق در حالی که به دیوار با دست و پای باز و با میخ چسبانده شده در حال نگاه کردن به آن‌هاست.)

4- بالأخره بابا اژدر کم می‌آورد و تصمیم می‌گیرد برای او گوشی بخرد.

(آقا اژدر و اصغر سوار یک موشک شلیک شده به سمت موبایل فروشی می‌روند. بابا ناراحت و اصغر خوش‌حال است. شیطان‌ها و فرشته‌ها هم سوار موشک هستند.)

5- همه به او تبریک می‌گویند. شیطان‌ها او را کول کرده‌اند و با لباس‌هایی که روی‌شان عکس تلگرام، فیس بوک و... است او را به طرف خانه می‌برند. فرشته‌ها هم نگرانند.

6- بابا اژدر از او یک تعهدنامه می‌گیرد که قول‌های خوب خوب بدهد.

اصغر روی یک برگه توی اتاق دراز کشیده و می‌نویسد: «این‌جانب اسغر، پسربابا اژدر، غول سفت و صخت می‌دحم که مثل دسته‌ی بیل همش سرم توی گوشی نباشد و بیش‌تر از یک صاعت در روز با مبایل بازی نکنم و مثل همیشه درسم را بخانم.»

امضا اسغر

ادامه‌ی ماجرا را در شماره‌های بعد بخوانید.

CAPTCHA Image