سایهها
فاطمه قربانی
تو هستی، ولی انگار واقعیت نداری. ناراحت نمیشوی که واقعی نیستی؟
گاهی وقتها آنقدر مهم میشوی که بعضی فیلسوفها در موردت صحبت میکنند. مثلاً همین جناب «افلاطون» کل فلسفهاش را بر اساس مفهوم سایهها نوشته و معتقد است شما سایهها یک اصل دارید که در عالم «مُثُل» زندگی میکند.
تو گاهی هستی، گاهی نیستی. تمام طول عمرت تنها از طلوع تا غروب خورشید است. شبها که آفتاب نیست کجا میروی؟ جایی برای خوابیدن داری؟
راستی تو هیچوقت دلت خواسته شبیه صاحبت نباشی؟ مثلاً، چه میدانم، به جای اینکه همیشه سایهی یک آدم باشی، گاهی هم سایهی یک درخت باشی برایش. اگر جای سایهها با هم عوض شود، به نظرت اتفاق جالبی نیست؟
تا حالا اتفاق افتاده صاحبت را گم کنی؟ مثلاً توی یک بازار شلوغ، وقتی او مشغول چانه زدن با فروشندههاست، تو سرگرم دیدن ویترینها شوی. یک وقت به خودت بیایی و ببینی از صاحبت جا ماندهای.
تو آنقدرها هم که میگویند آرام و سربهزیر نیستی. گاهی آنقدر ورجه وورجه میکنی که در ساعاتی از روز قدّت بلند میشود و گاهی کوتاه.
اصلاً تو دختری یا پسر؟ به این فکر کردهای که هر آدمی در دنیا فقط یک سایه دارد؟ تو با ما به دنیا میآیی و با ما بزرگ میشوی. مثل ما چاق یا لاغر میشوی، ولی حیف ما هیچوقت صورت تو را نمیبینیم. همیشه آن را از ما پنهان میکنی. مگر تو شبیهِ ما نیستی؟
وقتی همراه مادربزرگ به خانهی ما میآیی، میفهمم که عصابهدست شدهای و احتمالاً صورتت چروک دارد. باید عینک تهاستکانی هم زده باشی.
راستی ببینم شما سایهها عاشق هم میشوید؟ بچهدار و نوهدار هم میشوید؟ خانهیتان کجاست؟ من که هیچوقت جواب این سؤالها را پیدا نکردم؛ چون تو فقط سکوت میکنی. سرت را انداختهای پایین و به راه خودت میروی.
تو هیچ ترسی از ارتفاع نداری. از دیوار راست بالا میروی. وقتهایی هم که از روی جوب میپرم تو خیس میشوی، ولی من نه.
به نظر میرسد تو خیلی بااخلاق و فروتن باشی. همه میتوانند از تو رد شوند. پا روی بودنت بگذارند، ولی تو باز هم سکوت کنی.
تو مجبوری همیشه با من باشی. شاید دلت نخواهد بعضی مهمانیها را با من بیایی! گاهی حس میکنم از دستم خسته شدهای و نمیتوانی پا به پای من راه بیایی. عیبی ندارد. هر وقت خسته شدی، بگو! مینشینم تا کمی خستگی در کنی. بعد با هم به راهمان ادامه میدهیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله