زمین شهادت می‌دهد

10.22081/hk.2017.64145

زمین شهادت می‌دهد


زمین شهادت می‌دهد

مرضیه نفری

حس عجیبی داشتم. احساس می‌کردم اتفاق عجیبی در راه است. چیزی شبیه زلزله، طوفان و نابودی. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که همه آمده بودند این‌جا. بزرگان دین مسیح، با لباس‌هایی فاخر و سیاه و صلیب‌هایی که به گردن آویخته بودند. مردم مدینه جمع شده بودند کنار هم و با نگرانی به دورترها نگاه می‌کردند. به تک‌درختی که خورشید از پشت آن طلوع می‌کرد. من همیشه این موقع صبح، تک و تنها بودم. یک زمین خارج از شهر که از همه‌ی اتفاق‌ها بی‌خبر می‌ماند؛ اما امروز دلم گواهی می‌داد که اتفاقی در راه است. نجرانی‌ها این‌جا چه می‌کردند؟ چه می‌گفتند؟ چرا حرف از خداحافظی با محمد می‌زدند؟ خودم شنیدم که پیرمرد نجرانی رو به مسلمان‌ها گفت: «با محمد خداحافظی کنید، چراکه امروز روز مباهله است و ما پیروز این می‌دانیم.» در بین مسلمان‌ها هیاهویی به پا شده بود. بعضی‌ها دل‌نگران این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردند. محمد به مباهله خواهد آمد؟ چه کسانی با او همراه خواهند بود؟ بیش‌تر بزرگان انصار و مهاجرین که این‌جا هستند؟ کاش محمد با هزاران نفر از مسلمانان بیاید و دست به دعا بردارد. من روزها و شب‌ها شاهد زحمت‌ها و خون دل خوردن‌های محمد بوده‌ام. می‌دانستم که او برای خود هیچ چیزی نمی‌خواهد و هر چه دارد برای مسلمانان است. هیچ‌کس حواسش به من نبود، به زمینی که زیر پای‌شان بود تا این‌که پیرمرد مسیحی که گویی بزرگ‌شان بود دستش را بالا گرفت و گفت: «اگر نفرین کنیم، آسمان سیاه می‌شود.» و بعد اشاره کرده به من:

- و زمین زیر پای‌تان همه‌ی شما را در خود خواهد بلعید.

و من در خود فرو می‌رفتم چرا من باید مسلمان‌ها را ببلعم؟ مگر آن‌ها چه کرده‌اند؟ مگر محمد!

همه به سمت تک‌درخت زل زدند. محمد می‌آمد با چهار نفر از همراهانش. خوب می‌شناختم‌شان، علی بود و فاطمه و حسن و حسینش. من آن‌ها را می‌شناختم که با پاهای کودکانه‌ی‌شان بارها و بارها روی من دویده بودند و بازی کرده بودند. چرا آن‌ها آمده بودند؟ اگر نفرینی صورت بگیرد، اگر همه‌جا آتش بگیرد و نابود شود! کودکان چه گناهی کرده‌اند؟

ولوله‌ای به پا شده بود. بزرگان مسیحی به لرزه افتاده بودند. پیرمرد رو به مسلمانان کرد و پرسید: «اینان که به همراه محمد هستند را می‌شناسید؟» مردم مدینه جواب دادند که اینان خانواده‌ی محمدند، عزیزترین‌های محمد.

من زیر پای همه بودم و می‌دیدم که قدم‌های مسیحیان سست شد. پیرمرد نجرانی آن دیگری را صدا کرد و به نجوا گفت: «او با عزیزترین‌هایش آمده است، یعنی مطمئن است، یعنی دروغ نمی‌گوید. اگر نفرین کند و همه‌ی ما در زمین فرو برویم چه؟» بعد سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «دیروز جواب سؤال‌های‌مان را داد، من با شصت سال عبادت خدا فهمیدم که این جواب‌ها از او نبود، جواب‌هایش کلام خدا بود، من فهمیدم؛ اما...» من همه‌ی حرف‌های‌شان را می‌شنیدم، دانشمندان مسیحی تصمیم‌شان را گرفتند. محمد نزدیک شده بود و روبه‌روی آن‌ها ایستاده بود. در چهره‌اش ایمان و یقین موج می‌زد. همه‌چیز عجیب شده بود. می‌دانستم که اتفاقی بزرگ در راه است. می‌دانستم که با نفرین محمد همه‌ی جنبدگان نابود خواهند شد.

بزرگان مسیح به سمتش دویدند.

- محمد نفرین نکن، ما شهادت می‌دهیم که تو برحقی و آخرین فرستاده‌ی خداوندی.

دست‌های محمد پایین آمد. همه‌چیز آرام شد. مسلمان‌ها به شادی پرداختند و مسیحیان پناه خواستند. محمد به همه‌ی مسیحیان نجران پناه داد به شرطی که مالیات حکومت اسلامی ‌را بپردازند. خیلی از مسیحیان با دیدن رفتار محمد، مسلمان شدند و خیلی‌های دیگر که شک در دل داشتند به یقین رسیدند. و من آرام بودم که حسن و حسین می‌توانند دوباره بازی کنند و روی من بدوند. و من در خلوت و تنهایی خود شهادت می‌دادم که او آخرین و برترین فرستاده‌ی خداست.

CAPTCHA Image