هیولاگردها

10.22081/hk.2017.64141

هیولاگردها


هیولاگردها

زهرا دیهیمی

گووووومب و گورومب... کوچه و محله و شهر شروع کردند به لرزیدن. هیولاگردها به شهر ما حمله کردند. هر کسی توی سوراخ سمبه‌ای گم و گور شد.

من که از ترس، خودم را خیس کردم، هاج و واج می‌لرزیدم: «وااای، چه دیدم؟»

هیولاگردهاااااا! گنده‌بگ‌های ترسناکی بودند که فرررت فرررت، از دماغ و دهن و چشم خون‌گرفته‌ی‌شان گرد و خاک روی سر شهری پاشیدند. بعد هم آسمان را با خورشید و ماه و ستاره‌ها بقچه‌پیچ کردند، قاپیدند و هوولپی بلعیدند.

وقتی گورشان را گم کردند، شهر با آدم‌ها و جک و جانور و هرچه بود و نبود، زیر خاک دفن شد. مردم با ترس و لرز عینهو مرده‌های از گور گریخته از زیر خروارها خاک و خل سر و کله‌ی‌شان پیدا شد. پیر و پاتال‌ها و بچه‌موچ‌ها که از سرفه و نفس‌تنگی خفه می‌شدند، افتادند گوشه‌ی بیمارستان. دیدی که چه جوری خاک بر سر شدیم؟... من؛ اما ...نه! سگ‌جون بودم و آخ هم نگفتم. تازه همراه مردم راه افتادم برای جنگ با هیولاگردها! کجا پیدا شدند؟ توی بیابان خشک و خالی لم داده بودن و عربده می‌کشیدن.

ما هم بادی به غبغب انداختیم و شاخ و شانه کشیدیم: «آاا ها ای هیولاهای دزد! آسمان و خورشید ما رو پس بدین.»

در یک آن هیولاگردها، پوف پوف، فوت قایمی کردند، طوفان شن به پا شد و هر کدام در یک قبرستانی پرت شدیم. من هم عین گونی نمکی گرومپی افتادم توی لانه‌ی پرنده روی نوک کوه. چندتا جوجه افتادند به جان من. توتوک توک به کله‌ام نوک می‌زدند. خواستم فرار کنم که پرت شدم پایین. پرنده‌ای پیدا شد. موهام سیخ شد. شلوارم را خیس کردم. آواز خواند و مرا با چنگال‌هایش گرفت و گفت: «نترس! شیرپسر! من شاه مرغانم. از آن بالا همه‌چی دیدم.»

شیرپسر؟ توی دلم قند آب شد. گفت: «با هیولا در افتادی شیرپسر؟ ها...»

شاه مرغان بال بال می‌زد و با آواز، وِردی خواند. در یک آن میلیون‌ها میلیون پرنده سنگ به منقار به سمت بیابان پر کشیدند. سنگ‌ها را بوووم بووم برومب از بالا ول کردند روی سر و پکال هیولاگردها. هیولاگردها عصبانی هاااارت و پورررتی کردند که واویلا.

جان گرفتم و ذوق‌زده گفتم: «ای جاااان... لت و پار شدن از دهن گل و گشادشون آسمون پرید بیرون.»

شاه مرغان، دور بیابان چرخی زد و گفت: «آدمای لعنتی درخت‌ها رو نابود کردن. جنگل شد بیابون پر از هیولا.»

- هیولاها از کجا آمدن؟

- میلیون میلیون ریزگرد با هم می‌شوند هیولا. می‌بینی که چه‌جوری نفله شدند. حال کردی؟

پرنده‌ها آن‌قدر رفتند و آمدند و کویر و بیابان را سنگ‌باران کردند که اثری از خاک و خل نماند. بعد هم عین لشکر مور و ملخ از آن‌جا دور شدند. شاه مرغان شیرجه زد. من کله‌پا شدم و هوار زدم: «آآآآآآآآی.»

چشم که باز کردم، زیر درخت نارنج بودم.

CAPTCHA Image