خوش‌شانسی با اعمال شاقه!

10.22081/hk.2017.64140

خوش‌شانسی با اعمال شاقه!


خوش‌شانسی با اعمال شاقه!

هاجر زمانی

اصولاً صبح‌ها، چشم‌های من دیرتر از سایر اعضای بدنم بیدار می‌شوند و همیشه کله و انگشت کوچک پاهایم قربانی این ماجرا هستند. امروز صبح هم همین اتفاق افتاد و وقتی انگشت کوچک پای چپم اندازه‌ی یک پرتقال تامسون شد، بابا برای اولین بار باور کرد که خودم را به مریضی نزدم و واقعاً یک طوریم شده! یعنی عاطفه مثل شیرِ خرابِ آشپزخانه از سر و روی باباجانم چکه می‌کند!

توی راه بیمارستان بودیم و من از شدت درد داشتم روکشِ چرمیِ جدیدِ صندلیِ ماشینِ عزیزتر از جان بابا را گاز می‌گرفتم که یکهو بیست تا زنبور وحشیِ عصبانیِ گرسنه به پس کله‌ام حمله کردند! خدمت‌تان گفته بودم که چه پدر مهربانی دارم!

خودم را دلداری می‌دادم که با یک مسکّن دردم تمام می‌شود، ولی عوضش چند روز توی خانه لم می‌دهم و از دست مدرسه و امتحان و مشق راحتم و هی کمپوت آناناس می‌دهم بالا، آن هم تنهایی و بدون هیچ مهاجمِ مزاحمِ آویزانِ گرسنه به اسم آبجی و داداش که یکهو چشمم به فضای بیرون افتاد... می‌خواستم دو دستی توی سرم بکوبم و به شانسِ معرکه‌ام درود و تهنیت بفرستم؛ چون وسط یک کابوسِ خاکستریِ بدرنگِ بی‌ریخت بودم و این یعنی استراحت مطلق و کمپوت‌خوری کشک!

اما همان لحظه باباجان زد روی ترمز و با پیشانی و دماغ رفتم توی شیشه! گفته بودم که چه‌قدر دست‌فرمان بابایم خوب است؟ خلاصه، به لطف بابا فهمیدم خواب نیستم و این آدم‌های ماسک به دهان هم زامبی‌های سیاه‌لشکرِ خطرناکِ توی خواب‌هایم نیستند و همان شهروندان عزیز و محترم همیشگی هستند.

همان لحظه بابا مثل یک جوجه‌ی مریضِ گرفتار توی چنگال عقابِ ترافیک به رادیو پناه برد و روشنش کرد. مجری رادیو می‌گفت: «به خاطر آلودگی بیش از حد هوا، مدرسه‌ها تا سه روز تعطیل‌اند و جز در مواقع ضروری از خانه‌های خود بیرون نیایید!»

این‌گونه شد که سقف آرزوهایم به خاطر یک مشت سُرب و جیوه‌ی توی هوا ترکید و روی سرم خراب شد و به خاطر تعطیلی مدرسه‌ها محکوم به حبس در خانه شدم، با اعمال شاقه‌یِ تحملِ دوتا شریکِ اضافه توی کمپوت‌های عزیزتر از جانم؛ خیلی خوش‌شانسانه طور!

CAPTCHA Image