فرشته؛ اما آدم

10.22081/hk.2017.64137

فرشته؛ اما آدم


فرشته؛ اما ادم

حکایت هایی از زندگی حضرت زهراB

سعیده زادهوش

قسمت چهارم

مادرِ نگران

پیامبر به درِ خانه‌ی زهرا رسیدند، دیدند فاطمه مضطرب و ناراحت پشت در ایستاده است.

- چرا این‌جا ایستاده‌ای؟

- بچه‌ها صبح بیرون رفتند و هنوز برنگشته‌اند.

ـ نگران نباش، می‌روم دنبال‌شان.

بچه‌ها خیلی دورتر، بی‌توجه به دلشوره‌ی مادر مشغول بازی بودند. پیامبر هر‌دو را در بغل گرفتند و به مادر‌شان سپردند.

برکت فاطمه

پیامبر گرسنه بودند. به خانه‌ی هر یک از همسران‌شان هم که رفتند آن‌ها چیزی برای خوردن نداشتند؛ راهِ خانه‌ی فاطمه را پیش گرفتند. زهرا و بچه‌هایش هم گرسنه بودند و حتی تکه‌نانی نداشتند. حضرت محمدj‌‌ از خانه‌ی فاطمه بیرون آمدند، بلکه بتوانند چیزی تهیه کنند. هنوز مدت زیادی از رفتن‌شان نگذشته بود که درِ خانه را زدند. یکی از همسایه‌ها بود، قدری غذا آورده بود.

فاطمه در دل گفت خودم و بچه‌ها گرسنه سر می‌کنیم و این را به پدر می‌دهم؛ یکی از بچه‌ها را به دنبال پدر‌بزرگش فرستاد. فاطمه درِ ظرف را پوشاند، ولی وقتی درش را برداشت، پُر از نان و گوشت بود. پیامبر پرسیدند: «این غذا چه‌طور و از کجا رسید؟» حضرت زهراB جواب دادند: «به درستی که خدا به هر که بخواهد بی‌‌اندازه روزی می‌دهد.»

آن روز پیامبر، علی، فاطمه، بچه‌ها، زن‌های پیغمبر و کل خانواده‌ی‌شان از آن غذا خوردند و سیر شدند.

مادرِ خرد‌‌سال!

یکی از مشرکین، پیامبر را در کوچه دید و مقداری خاک بر سر‌ و صورت‌شان پاشید. پیامبر به او چیزی نگفتند و با بدن کثیف به خانه آمدند. فاطمه که وضع پدر را چنین دید، بسیار ناراحت شد و گریه‌‌کنان سر و صورت پدر را شست. همین‌طور که آب روی سر پدر می‌ریخت، پیامبر گفتند: «دخترم ،گریه نکن! مطمئن باش که خداوند پدرت را از شرّ دشمنان حفظ و بر آن‌ها پیروز می‌کند.»

فاطمه که مدت کوتاهی قبل، بی‌مادر شده بود، از بس به پیامبر علاقه نشان می‌داد و به ایشان محبت می‌کرد، لقب «ام‌ابیها» گرفت و در کودکی شد مادر پدرش!

یک روز من، یک روز او

سلمان گفت: «روزی وارد خانه‌ی دختر پیغمبر شدم. دیدم با آسیاب دستی، گندم را آرد می‌کند. جلو رفتم. بعد از سلام، گفتم: «ای دختر رسول خدا! خود را به زحمت نینداز؛ در کنار شما خدمت‌کار خانه، «فضه» ایستاده، کار‌ها را به او بسپار.» گفت: «رسول خدا به من سفارش کرده‌اند کار‌ها را با فضه تقسیم کنم. یک روز او کار کند و یک روز من. دیروز، نوبت او بود و امروز نوبت من.»

حل اختلاف

دو زن با هم اختلاف نظر داشتند. یکی موافق اسلام بود و یکی مخالف. برای حل اختلاف پیش حضرت زهرا آمدند.

حضرت، طرف زن مسلمان را گرفت و کمکش کرد تا حق خود را ثابت کند. زن، خیلی خوش‌حال شد. حضرت فاطمهB فرمودند: «خشنودی ملائکه از پیروزی تو، بیش‌تر از خشنودی تو است؛ چنان‌که غمگین شدن شیطان و پیروانش بیش‌تر از ناراحتی و اندوه آن زن است.»

او سرور زنان است

پیامبر به محض این‌که در مسجد نشستند، فرمودند: «فاطمه مریض است.» مردم گفتند: «خوب است از او عیادت کنیم.» همگی حرکت کردند تا به درِ خانه‌اش رسیدند.

پیامبر صدا زدند: «فاطمه‌جان! آماده باش که مردم به دیدنت آمده‌اند.» زهراB‌‌ جواب داد: «من به جز پیراهن چیزی تنم نیست.» پیغمبر از پشتِ در پارچه‌ای را به طرفش پرتاب کردند و فرمودند: «سرت را با این بپوشان.» بعد همه وارد شدند.

بعد از عیادت، مردم گفتند: «ای وای! این دختر پیامبر است که در این وضع به سر می‌برد؟»

پیغمبر که جلوتر‌ از بقیه حرکت می‌کردند، سر برگرداندند و فرمودند: «بدانید که روز قیامت، او سرور زنان است.»

دوازده وصله

روزی سلمان به دنبال فاطمه آمد تا با هم به خانه‌ی پیامبر بروند. زهرا چادری وصله‌دار به سر کرد. سلمان وصله‌ها را شمرد. دوازده وصله بود. با تعجب گفت: «خدایا! دختر پادشاهان روم و ایران لباس‌های گران‌بها می‌پوشند، ولی دختر پیامبر تو این‌طور ساده زندگی می‌کند.»

بوی بهشت

حضرت رسول هر وقت فاطمه را می‌دیدند، او را در بغل می‌گرفتند و می‌بوسیدند. یک ‌بار همسر‌شان عایشه با تعجب پرسید: «رفتار شما با بقیه‌ی دختر‌های‌تان فرق دارد؛ از آن گذشته، فاطمه شوهر کرده و بچه‌دار شده، ولی رفتار شما با او فرقی نکرده و مثل وقتی است که او هنوز ازدواج نکرده بود. شما به هیچ‌‌کس مثل او علاقه نشان نمی‌دهید و محبت نمی‌کنید!»

با لبخند فرمودند: «فاطمه بوی بهشت می‌دهد. من هر ‌وقت به بهشت اشتیاق پیدا می‌کنم فاطمه را می‌بویم.»

ماه بر زمین

در قدیم رسم بود هرکس جنسی را نسیه می‌گرفت، چیزی گرو می‌گذاشت. حضرت علیm یک ‌بار از مردی یهودی مقداری جو قرض گرفتند و در مقابل چادر پشمی حضرت فاطمهB را گرو گذاشتند. شب از اتاقی که چادر در آن بود، نور زیادی به بیرون می‌تابید؛ طوری که انگار ماه بر زمین افتاده بود.

همسر مرد یهودی او را صدا زد و با تعجب این منظره را نشانش داد. یهودی به دنبال منبع نور گشت. بالأخره متوجه شد آن شیء نورانی چیزی نیست جز چادر حضرت زهراB.

هم زن و هم مرد یهودی تمام اقوام و آشنایان‌شان را دعوت کردند و درخشش چادر را به آن‌ها نشان دادند. در آن شب هشتاد نفر یهودی، مسلمان شدند.

حسن و مسجد

روز‌ها ‌مادر، حسن را به مسجد می‌فرستاد و به او سفارش می‌کرد چیز‌هایی را که پیامبر می‌گویند، خوب یاد بگیرد و در خانه تکرار کند. حسن وقتی برمی‌گشت تمام حرف‌هایی را که از پدر‌بزرگش شنیده بود، بازگو می‌کرد. علی که به خانه می‌آمد، از این‌که فاطمه احکام و آیه‌های تازه‌ی نازل‌شده را می‌داند، تعجب می‌کرد. یک بار پرسید: «تو که چند روز است به مسجد نمی‌آیی. چه‌طور از همه‌چیز اطلاع داری؟»

مادر جواب داد: «حسن خبر‌ها را برایم می‌آورد.» بعد با خنده ادامه داد: «پسر‌ما‌ن حتی حالت پدرم را موقع سخنرانی تقلید می‌کند.»

ـ پس امروز باید در خانه باشم تا من هم ببینم.

- اباالحسن! فکر نکنم جلو شما بتواند. حتماً خجالت می‌کشد.

- درست می‌گویی. پس جایی پنهان می‌شوم.

این دفعه حسن که آمد، مرتب گیر می‌کرد و نمی‌توانست خوب صحبت کند. فاطمهB‌ با تعجب گفت: «هیچ روزی این‌‎طور نبودی!»

-‌ مادر! فکر می‌کنم شخص بزرگی حرف‌هایم را می‌شنود.

علی از مخفی‌گاه بیرون آمد و پسرش را بوسید.

CAPTCHA Image