جاده بهشت

10.22081/hk.2017.64136

جاده بهشت


حمیدرضا کنی‌قمی

پنیر کوپنی

دوران جنگ تحمیلی بیش‌تر مواد غذایی مردم به صورت جیره‌بندی و با ارائه‌ی کوپن توزیع می‌شد. بعدازظهر یکی از روزهای تابستان، مادرم به من گفت این کوپن پنیر را بگیر و برو سهمیه‌ی پنیرمان را بگیر. من هم سوار دوچرخه شدم و رفتم دنبال پنیر کوپنی. بالأخره در یکی از خیابان‌ها مغازه‌ای را که پنیر کوپنی توزیع می‌کرد، پیدا کردم. چند نفری داخل صف ایستاده بودند. دوچرخه را کناری گذاشتم و داخل صف ایستادم. همین‌طور که منتظر بودم، به اطراف نگاه می‌کردم. آخه در آن زمان، صدام جنگ شهرها را شروع کرده بود و شهرها را یکی بعد از دیگری با هواپیما بمباران می‌کرد. به خاطر همین بسیاری از مردم شهر را ترک کرده و به روستاها و دیگر جاهای امن رفته بودند.

داخل صف ایستاده بودم که یک‌مرتبه صدای غرّش هواپیما بلند شد. همگی به سمت آسمان نگاه کردیم. هواپیمای عراقی آن‌قدر در فاصله‌ی پایین پرواز می‌کرد که می‌شد به راحتی پرچم عراق را روی بدنه‌ی هواپیما دید.

مشغول دیدن هواپیمای عراقی بودیم که چند محله پایین‌تر از آن‌جایی که من بودم را بمباران کردند. چنان موج انفجار زیاد بود که تمامی کسانی که داخل صف ایستاده بودند به یک سمتی پرتاب شدند. من هم افتادم داخل نهر آب مقابل مغازه. یکی - دو نفر هم بر اثر شکسته شدن شیشه‌ی مغازه‌ها مجروح شدند.

وقتی از داخل نهر آب بیرون آمدم، آن‌قدری گردوخاک حاصل از انفجار فضای اطراف را گرفته بود که تا چندقدمی خودم را نمی‌توانستم ببینم.

همان‌طور مات و مبهوت ایستاده بودم و دست‌ها و پاهایم داشت از شدت ترس می‌لرزید. بعد از دقایقی به خودم آمدم و دیدم گردوخاک کم‌تر شده و مردم با سرعت به محل برخورد بمب می‌دویدند. من هم، همراه بقیه رفتم. متأسفانه بمب به خانه‌ای که در آن مجلس روضه‌ی زنانه برقرار بود، اصابت کرده و تعداد زیادی شهید و مجروح شده بودند. به اتفاق بقیه‌ی مردم کمک کردیم تا زخمی‌ها را به داخل ماشین افرادی که برای کمک آمده بودند گذاشتیم تا هرچه سریع‌تر آن‌ها را به بیمارستان منتقل کنند.

تعدادی از جنازه‌ها را هم از زیر آوار بیرون کشیدیم که در بین آن‌ها کودکان و بچه‌های خردسالی بودند که در آغوش مادران خود در آن خانه بودند.

خیلی خسته شده بودم. با آمدن نیروهای امدادی خوش‌حال شدم و محل را ترک کردم تا برگردم به خانه. وقتی رسیدم، دیدم مادرم دارد گریه می‌کند. آخه فکر کرده بود برای من اتفاقی افتاده است. ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. خیلی ناراحت شد و گفت: «خدا صدّام را لعنت کند که این‌طور مردم را به خاک و خون می‌کشد!»

لوتی باغیرت

مهدی و مصطفی که از بچه‌های شرّ محل بودند، مخصوصاً مهدی که از گُنده‌لات‌های محل بود، خیلی وقت بود که توی محل پیدای‌شان نبود. وقتی سراغ آن‌ها را از بقیه‌ی بچه‌ها گرفتم، گفتند: «مگر خبر نداری؟ رفتند جبهه.» خیلی تعجب کردم. گفتم: «آخه این دو نفر را چه به جبهه؟ مال این حرف‌ها نیستند.» بعد از چند وقت عازم جبهه شدم. مرا فرستادند به گردان حضرت معصومهB. در کمال تعجب دیدم مهدی با مصطفی هم توی همین گردان هستند. از خودم بدم آمده بود که در مورد آن‌ها بَد قضاوت کرده بودم.

بعد از چند روز همراه مهدی و مصطفی عازم خط مقدم جبهه شدیم. رسته‌ی مصطفی، آرپی‌جی‌زن بود. من و مهدی هم تیربارچی بودیم.

مصطفی بعد از این‌که آرپی‌جی خود را مسلح کرد، بلند شد و از خاکریز رفت پایین. چند متری فاصله گرفت تا بتواند تانک دشمن را هدف بگیرد. هنوز شلیک نکرده بود که مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی شد. من و مهدی از بالای خاکریز داشتیم مصطفی را در آن وضعیت می‌دیدیم، خیلی نگران شدیم. یک‌مرتبه مهدی گفت: «من می‌رم مصطفی را بیارم عقب.» فرمانده گفت: «اجازه نداری. مگه نمی‌بینی آتش دشمن چه‌قدر سنگین است؟ مهدی که خیلی ناراحت شده بود، آهسته به من گفت: «داش‌حمید! هوای من رو داشته باش تا برم مصطفی رو بیارم عقب.» اسلحه‌ی خودش را داد به من و پرید اون‌طرف خاکریز. من به اتفاق فرمانده و چندتا از بچه‌ها سریع رفتیم بالای خاکریز و شروع کردیم به شلیک گلوله تا مهدی را پوشش بدهیم. مهدی هم مصطفی را گذاشت روی شانه‌اش و سریع آمد به سمت عقب. سه‌تا گلوله به شکم مصطفی اصابت کرده بود و خون‌ریزی شدیدی داشت. همگی نگران حال مصطفی بودیم که یک‌مرتبه مهدی از بالای خاکریز افتاد روی زمین. من فکر کردم پایش لیز خورده و افتاده. رفتم جلو دیدم مورد اصابت اسلحه‌ی دوربین‌دار دشمن قرار گرفته و گلوله مستقیم به سرش اصابت کرده و در همان لحظه‌ی اول شهید شد.

خوش‌بختانه مصطفی بعد عمل جراحی نجات پیدا کرد، ولی وقتی جریان مهدی را بریش تعریف کردم شروع کرد خودش را سرزنش کردن که چرا باید مهدی به خاطر من شهید بشود؟

اکنون که سال‌ها از شهادت مهدی می‌گذرد، هر هفته پنج‌شنبه‌ها به اتفاق مصطفی به گلزار شهدا سر مزار پاک لوتی محل‌مان مهدی می‌رویم.

آب جوش

یک روز با بچه‌ها داخل چادر نشسته و مشغول صحبت کردن و شوخی بودیم. بعضی از بچه‌ها هم داشتند چادر را جارو می‌کردند. یکی گفت: «یک نفر بره چای درست کنه.» کتری یا قوری برای درست کردن چای نداشتیم.

اکبر چون ظرفی پیدا نکرده بود، مجبور شد کلاه آهنی یکی از بچه‌ها را بردارد و بیرون چادر آب را داخل آن بریزد. هنوز آب جوش نیامده بود که فرمانده برای بازرسی به چادر ما آمد. وقتی دید بچه‌ها دارند با هم شوخی می‌کنند و سروصدای زیادی ایجاد کرده‌اند، ناراحت شد و گفت: «بشمار سه بیرون چادر به صف بایستید!» همگی از ترس این‌که تنبیه نشویم اسلحه‌ی خود را برداشته، کلاه خود را به سر گذاشته و بیرون چادر به صف ایستادیم.

فرمانده آمد. همین‌طور که داشت وضعیت ظاهری بچه‌ها را یکی یکی نگاه می‌کرد، رسید به محسن و گفت: «کلاهت کجاست؟» محسن گفت: «نمی‌دانم. فکر کنم آن را گُم کرده‌ام.» فرمانده گفت: «اگر کلاهت را سریع پیدا نکنی و روی سرت نگذاری، تمام افراد باید تنبیه بشوند.»

اکبر که دید اوضاع دارد خراب می‌شود، سریع رفت و کلاه محسن را که آب آن هنوز جوش نیامده بود، برداشت و آورد گذاشت روی سر محسن. بعد هم گفت: «فرمانده، این هم کلاه محسن. دیگه ما را تنبیه نکن!» هنوز حرف اکبر تمام نشده بود که فریاد محسن که می‌گفت سوختم، فضا را پُر کرد. بیچاره مثل مرغ پَرکنده این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و داد می‌زد. من سریع رفتم مقداری آب سرد آوردم و روی سر محسن ریختم.

فرمانده داشت از فشار خنده منفجر می‌شد، ولی نمی‌خواست از حرف خودش پایین بیاید. خودش را جمع‌وجور کرد و گفت از امروز همگی شما باید به نوبت به مدت یک هفته در برجک، نگهبانی بدهد.

CAPTCHA Image