مکتب‌خانه‌ی میرزاعماد

10.22081/hk.2017.64129

مکتب‌خانه‌ی میرزاعماد


مکتب‌خانه‌ی میرزاعماد

نگاهی به آداب و رسوم ایران قدیم

سیدمحسن موسوی

کتاب زیبایی به نام عَمَّ جزء

یک روز که توی مکتب‌خانه‌ی میرزاعباد مشغول خواندن کتاب گرگ و روباه بودیم، مُلّا شعر را می‌خواند و تکرار می‌کرد:

رو به از مکر دقدق می‌کرد

دنبه می‌خورد و شکر حق می‌کرد

ناگهان از داخل اندرونی او را صدا زدند که بچه‌ی کوچک میرزاعباد، قرآنی را که او مشغول کتابت آن بود، مرکب بر آن ریخته و خراب کرده است. میرزاعباد، علاوه بر مکتب‌داری، کار نگارش و تکثیر دستی کتاب‌ها از جمله قرآن را انجام می‌داد که در آن دوران به آن «استنساخ» یا «نسخه‌برداری» می‌گفتند. برخی از کسانی که در کار فروش کتاب بودند هم، به میرزاعباد سفارش می‌دادند تا از روی کتاب‌هایی مثل شاهنامه، دیوان حافظ، زادالمعاد و... برای آن‌ها بنویسد تا به مشتری‌های خود بفروشند. بیش‌تر از همه به ملاعباد، سفارش نوشتن قرآن را می‌دادند. او خط زیبایی داشت و در میان مردم و کتاب‌فروش‌ها، به «میرزاعباد قرآن‌نویس» شهرت داشت.

برخی از کتاب‌های درسی ما هم به خط ایشان بود. روزی که پدرم، مرا به مکتب او گذاشت تا درس بخوانم، به او گفت که یک «عمّ جزء» هم برای من بنویسد تا پس از آموزش الفبا از آن استفاده کنم.

عم جزء، جزء کتاب‌های درسی ما بود. قرآن کریم را از دیرباز به سی جزء مساوی تقسیم کرده‌اند. جزء (جزو) سی‌اُم قرآن که با سوره‌ی «نبأ» آغاز می‌شود، از گذشته‌های دور به صورت مستقل نوشته یا چاپ شده و مورد استفاده قرار می‌گرفت. اولین آیه‌ی سوره نبأ «عمَّ یتسائلون» است. وجه تسمیه‌ی جزء، عمّ یا عمّ جزء، آغاز این جزء و سوره با کلمه‌ی «عَمّ» است.

کتاب عم جزء با جمله‌ی زیبایی شروع می‌شد. کتابی بود با طرح بسیار ساده، الفبای عربی و حرکت‌های حروف و سوره‌های کوچک جزء سی‌اُم قرآن. جمله‌ی «هُو الفَتَّاح العَلِیم» اولین جمله‌ای بود که کودکان آن‌ را از روی یک نوشته می‌خواندند و پس از آن جمله‌ی «ربَّ یَسَّر و لا تُعَسَّر سَهَّل عَلَینَا یَا رَبَّ العَالَمِین» و پس از آن حروف ابجد، هوز، حطی و... در برخی جزوه‌ها هم پس از «هو الفتاح العلیم» این بیت شعر بود:

بس مبارک بود چو فرّ هما

اول کارها به نام خدا

علاوه بر عّم جزء، میرزاعباد، کتاب‌های گرگ و روباه، دزد و قاضی، موش و گربه، گلستان سعدی و نامه‌ی خسروان را به ما درس داد.

خلاصه آن روز ملاعباد رفت داخل اندرونی و وقتی با قرآن نیمه‌کاره‌اش برگشت، آن‌قدر عصبانی بود که کسی جرئت نمی‌کرد چیزی از او بپرسد یا حتی توی چشمانش نگاه کند. یکی از بچه‌ها با ترس و لرز گفت: «آقا! بمونیم یا بریم؟» و ملّا با اشاره‌ی چشم فهماند که کلاس تعطیل است و باید برویم.

CAPTCHA Image