راه‌بان!

10.22081/hk.2017.63893

راه‌بان!


راه‌بان!

سیدمحمدحسن مهاجرانی - قم

پاییز رو به پایان بود. خورشید هر روز تابشش را مایل‌تر می‌کرد و آسمان هم بیش‌تر می‌بارید.

در میانه‌ی کوهستان، دهی کوچک بود که هر روز با طلوع خورشید جانی تازه می‌گرفت و هنگام غروب در تاریکی کوهستان فرو می‌رفت.

چند کیلومتر مانده به دِه در کلبه‌ای کوچک و به دور از تمام هیاهوهای ده، پیرمردی راه‌بان زندگی می‌کرد. او در کلبه تنها بود. تنهای تنها! چند روز یک بار برای خرید مایحتاج خود به ده می‌رفت، ولی پایش آن‌جا بند نمی‌شد، غروب نشده به کلبه‌اش بازمی‌گشت.

هر بار که به دِه می‌رفت، بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند. مشتاق قصّه‌ها و خاطراتش بودند. وقتی همراه بچه‌ها بود، لبخند زیبایی بر لب داشت. اول چند سرفه می‌کرد، به دوردست خیره می‌شد و بعد ذهن بچه‌ها را همراه خود به آن سوی کرانه‌ها می‌برد. وقتی هم که بازمی‌گشت، بچه‌ها تا پایین دِه دنبالش می‌آمدند.

زمستان به نیمه رسیده بود و کوهستان لباسی از جنس برف به تن کرده بود.

در کوچه پس‌کوچه‌های روستا بوی نفت و هیزم را می‌شد احساس کرد. اهالی، دیگر دل و دماغ کار نداشتند و گله‌ها هم دیگر به صحرا نمی‌رفتند. روستا کم‌کم به خواب زمستانی فرو می‌رفت؛ اما پیرمرد مثل همیشه هر روز صبح با طلوع خورشید جانی دوباره در پیکرش دمیده می‌شد. پالتوی کهنه‌اش را می‌پوشید. چوب‌دستی، فانوس، ترقّه و پرچم‌های کوچک برمی‌داشت. پا در خط راه‌آهن می‌گذاشت و سفر پرخطرش را آغاز می‌کرد. زمستان به اوج خود رسید و آسمان چند روز پیاپی بارید. برف و کولاک همه‌چیز را در خود پنهان کرد؛ حتی تنها جاده‌ی روستایی را که تفریح‌گاه پیرمرد بود.

صبحِ یکی از همین روزهای برفی، پیرمرد مثل همیشه پالتوی کهنه‌اش را پوشید. وسایلش را برداشت و آماده‌ی رفتن شد. درِ کلبه را به سختی باز کرد و راه افتاد. برف تا نزدیکی زانوهایش می‌رسید. خط آهن را به سختی می‌شد دید. چاره‌ای نبود. او باید با دقت ریل را وارسی می‌کرد؛ تا اگر به شکستگی برخورد کرد با نصب علامت پرچم، لوکوموتیوران را باخبر کند. سوز سرما بدجوری کلافه‌اش کرده بود. لحظه‌ای وسوسه شد که برگردد. بازگشت به کلبه و نشستن در کنار شومینه‌ی گرم و نوشیدن قهوه‌ی داغ!

سوز سرما شدید‌تر شده بود، و اگر برمی‌گشت قبل از کولاک به کلبه‌اش می‌رسید؛ اما احساسی عجیب او را از رفتن به خانه منصرف کرد؛ احساسی بدون تفسیر که شاید می‌توانست پاسخی بر بیست سال تنهایی‌اش باشد. برف، بی‌امان می‌بارید و او به نیمه‌ی راه رسیده بود. روز، کم‌کم به پایان رسید و او به خوبی می‌دانست که هرچه هوا تاریک‌تر شود، بازگشت دشوارتر خواهد شد؛ اما آن احساس ژرف که در تار و پودش رخنه کرده بود او را به سوی خود می‌کشاند.

دست‌هایش را بالای چشم‌هایش گرفت و به افق خیره شد. چیزی پیدا نبود. به راهش ادامه داد. راهی که شاید راه بی‌بازگشت بود! غروب هم از راه رسید و تاریکی و سرما هم‌دست شدند! تنها روشنیِ کوهستان کورسوی فانوسش بود. دیگر دست‌هایش توانِ گرفتن چوب‌دستی‌اش را هم نداشت. کولاک بی‌رحمانه می‌غرّید و مثل زوزه‌ی گرگ در گوشش نجوا می‌کرد. برف روی پلک‌هایش نشسته بود. ناگهان نگاه خسته‌اش در روشنایی ضعیف فانوس، شکستگیِ ریل را دید. چشم‌هایش درخشید: «خدا را شکر متوجه شدم!» با نگاهی پر از احساس به آن چشم دوخت. وقت انجام وظیفه‌اش بود و باید هرچه سریع‌تر به عقب برمی‌گشت و از چند صد متر مانده به ریلِ شکسته، پرچم‌های کوچک و ترقّه‌ها را روی ریل‌ها می‌گذاشت. دست‌هایش دیگر از شدت سرما باز نمی‌شدند. چند ساعت بعد، اولین قطار سر می‌رسید. به سختی می‌توانست پرچم‌ها را در دستان یخ‌زده‌اش نگه دارد. خواب بر او هجوم آورده بود؛ اما در این سرمای بی‌رحم، خواب به معنای مرگ بود! زانوهایش به لرزه افتاده بودند. اولین پرچم را کنار ریل شکسته گذاشت. با قدم‌هایی لرزان به راه افتاد و پرچم‌ها و ترقه‌ها را یکی یکی بیرون آورد و کار گذاشت. دیگر توان قدم برداشتن نداشت. نفت فانوس هم به پایان رسید و تنها روشنایی کوهستان ناپدید شد. تمام وجودش بی‌حس شده بود؛ حتی توان کشیدن خودش را هم نداشت. وقتی آخرین پرچم را گذاشت، به سان کالبدی بی‌روح شده بود. خود را به کناری کشید. به سنگی تکیه داد. دستان خشکیده و خسته‌اش را در جیب بالاپوش کهنه‌اش کرد. ساعت جیبی قدیمی‌اش را باز کرد. لبخندی آرام زد. می‌دانست که همسرش منتظر اوست و بعد نگاهی به آسمان انداخت و آرام آرام با خدا نجوا کرد و چند لحظه بعد...

فردای آن روز وقتی قطار با کمی‌ تأخیر از کوهستان گذشت، هیچ‌کس نفهمید که راه‌آهن یک راه‌بان کم داشت.

CAPTCHA Image