بادکنک /قمقمه /رفت و برگشت /گرگ /مرز مشترک /خاک

10.22081/hk.2017.63888

بادکنک /قمقمه /رفت و برگشت /گرگ /مرز مشترک /خاک


داستانک

(1)

بادکنک

طاهره ایبد

بوم‌م‌م‌م‌م‌م‌م‌م‌م‌م

صدای انفجار که بلند شد، یک دسته بادکنک توی آسمان ول شد.

بادکنک‌فروش روی زمین افتاده بود.

(2)

قمقمه

ماشین آب که آمد، سرباز از توی سنگر دوید طرفش. قمقمه‌اش را پر کرد. ماشین خواست برود. گفت: «یه قمقمه‌ی دیگه هم بده، ما دو نفریم.»

راننده گفت: «این‌جا که غیر از تو کسی نیست!»

سرباز، بوته‌‌ی کوچکی را که کنار سنگرش سبز شده بود، نشانش داد.

(3)

رفت و برگشت

شلوارش را پوشید که برود، مادرش گفت: «صبر کن! پاچه‌هایش کوتاه شده، درش بیار، درستش کنم.»

گفت: «نمی‌خواد، دیر می‌شه.»

حالا که برگشته، یک پاچه‌اش بلندتر است. مادر نشسته و از زانو کوتاهش می‌کند.

(4)

گرگ

صدای مع‌مع توی دشت پیچیده بود. چوپان، چوب‌دستی‌اش را توی هوا تکان داد و گفت: «هی! هی! زود باشید! حتماً باید گرگ دنبال‌تون کنه که تند برین؟»

گوسفندها آرام آرام راه افتادند. صدای انفجار بلند شد.

این گرگ، چوپان و همه‌ی گله را درید.

(5)

مرز مشترک

سرباز اسلحه‌اش را بالا برد و گفت: «برای چی وارد خاک کشور من شدی؟»

سرباز روبه‌رویی گفت: «این‌جا خاک تو نیست، مرز مشترکه!»

سرباز پشت سرش را نگاه کرد. از خط قهوه‌ای روی پل به این‌طرف مرز مشترک بود. سرباز سرش را تکان داد. اسلحه‌اش را پایین آورد و برگشت.

صدای شلیک بلند شد.

(6)

خاک

گفت: «باید از روی جنازه‌ا‌م رد بشین تا بتونین وارد خاک کشورم بشین.»

آن‌ها هم رد شدند.

CAPTCHA Image