شوشو

10.22081/hk.2017.63884

 

شوشو

 

سیدسعید هاشمی

 

وقتی از آیفون قیافه‌ی عجیب جواد را دیدم، زدم توی سر خودم. فهمیدم این بشر یا دسته‌گل به آب داده، یا قرار است به آب بدهد. همه‌ی کارهایش را می‌توانستم از قیافه‌اش حدس بزنم. رفتم دَمِ در. نگاهم که به صورتش افتاد، جا خوردم. یک طرف صورتش حسابی کبود شده بود. کیسه‌ای توی دستش بود. چیزی توی کیسه هی جُم می‌خورد و صدای زوزه می‌داد. جواد کیسه را به طرف من گرفت و گفت: «بیا کیوان! بیا این سگه رو بگیر!»

 

با تعجب کیسه را گرفتم و داخلش را نگاه کردم. «شوشو» تویش نشسته بود و با چشم‌های مظلوم به من زل زده بود. صدای زوزه‌اش هم یک لحظه قطع نمی‌شد. به جواد گفتم: «اولاً سلام؛ دوماً سگه نه و شوشو؛ سوماً شوشو قرار بود تا آخر این هفته توی خونه‌ی شما بمونه. هنوز یه روزم نشده که بردیش خونه، چرا آوردیش؟»

 

ـ بابام فهمید با کمربند دنبالم کرد. گفت دفعه‌ی آخرت باشه سگ میاری توی این خونه.

 

دست جواد را گرفتم و سر کیسه را گذاشتم کف دستش:

 

ـ اما ما با هم صحبت کردیم. تو رو خدا قرارمونو به همه نزن! من هنوز آمادگی ندارم.

 

ـ مگه می‌خوای با سگه ازدواج کنی که آمادگی نداری؟ ببر بندازش توی بشکه‌ای، جعبه‌ای، سوراخی چیزی...

 

ـ مگه بزغاله‌س که بندازمش توی جعبه و سوراخ؟ شوشو یه سگِ شناسنامه‌داره.

 

ـ من نمی‌دونم. من دیگه نمی‌تونم این سگه رو توی خونه‌مون نگه دارم. ببین همه‌ش داره زوزه می‌کشه. یه لحظه هم آروم نمی‌گیره. من این سگ پرسروصدا رو کجای آپارتمان‌مون قایم کنم؟ تو حداقل توی خونه‌تون پشت‌بوم داری، حیاط داری، انباری داری، می‌تونی یه فکری براش بکنی.

 

با درماندگی گفتم: «آخه چه فکری براش بکنم؟ این سگه جای مخصوص می‌خواد. نشنیدی فروشنده‌اش چی می‌گفت؟ گفت باید جای شوشو یه جای گرم و نرم و در کمال آرامش باشه. من الآن توی این وضعیت از کجا برای این حیوون کمال آرامش پیدا کنم؟»

 

ـ من این حرفا حالیم نیس. اگه با این سگه برم خونه‌مون، بابام راهم نمی‌ده. می‌گیری، بگیر، نمی‌گیری برم ولش کنم توی بیابون.

 

ـ دَدَم وای! این کارو نکنی؟ چرا بیابون؟ شوشوی دویست‌هزارتومنی رو می‌خوای ول کنی توی بیابون؟

 

بعد با التماس گفتم: «آخه جوادجان، به فکر منم باش! اصلاً تو خودت قبول کردی که هفته‌ی اول خونه‌ی شما باشه. مگه قرار نشد یه هفته تو نگهش داری یه هفته من؟ اگه تو این قول رو نمی‌دادی که من اصلاً به فکر خریدش نمی‌افتادم. نصف پول شوشو رو تو دادی. باید پیش تو هم بمونه!»

 

دیگر داشتم به گریه می‌افتادم: «من هنوز بابا و مامانمو آماده نکردم. تازه مادربزرگمو بگو! اسم سگ که میاد، می‌گه خونه رو آب بکشید که نجس شد.»

 

ـ من از صدهزار تومن خودم می‌گذرم. مال تو. حلالت باشه! من به بابام گفتم این سگ مال کیوانه. خودش خریده. اون اگه بفهمه که پای این سگ پول دادم، قلاده‌ی این سگه رو وا می‌کنه می‌بنده به گردن من. اصلاً اینا همه‌اش نقشه‌ی تو بود. تو از بس از سگ خانم‌مینو تعریف کردی، منو خام کردی...

 

ـ جواد تو رو خدا!..

 

اما جواد بدون این‌که حرف دیگری بزند، کیسه را انداخت زمین و دوید به طرف خانه‌ی‌شان.

 

در کمال بیچارگی کیسه را برداشتم. شوشوی بیچاره هنوز داشت زوزه می‌کشید. دویدم به پشت‌بام. فکر کردم حتماً جایش بد است که زوزه‌اش یک لحظه قطع نمی‌شود. پشت‌بام جای خوبی برای شوشو بود. صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. شوشو را انداختم توی بشکه‌ی زنگ‌زده‌ای که از قبل از به دنیا آمدن من، روی پشت‌بام بود و تویش پر از آت و آشغال و کاسه بشقاب شکسته و سماور قراضه بود.

 

شوشو تا افتاد توی بشکه، زوزه‌ی بلندتری کشید و چندتا پارس پدر و مادردار کرد. بعد هم سرش را بالا گرفت و با حالت مظلومی به چشم‌هایم زل زد. انگار می‌خواست بیاید بغلم. گفتم: «شوشوجان! آبجی گُلم!...»

 

از این کلمه چندشم شد. من به خواهر خودم هم نمی‌گفتم آبجی‌گلم... چه‌کار کنم که فروشنده گفته بود با شوشو با محبت حرف بزنید؛ چون همه‌ی حرف‌ها را می‌فهمد. کمی فکر کردم و بعد گفتم: «چیز... آبجی‌گل جواد... یه دو - سه روزی این‌جا بمون تا من خونواده‌مو آماده کنم؛ بعد بیام ببرمت خونه!»

 

شوشو زوزه‌ی غریبانه‌ی بلندتری کشید. چنان‌که جگرم کباب شد و نزدیک بود بنشینم و دو ساعت به خاطرش گریه کنم. خوش به حال خانم‌مینو که راحت سگش را بغل می‌کرد و می‌رفت این‌طرف و آن‌طرف. هیچ‌کس هم نبود که بهش گیر بدهد. خانم‌مینو، خاله‌ی آریا دوست من و جواد- بود. آریا و خانواده‌اش در محله‌ی ما می‌نشستند؛ اما خاله‌اش که مجرد بود، توی تهران می‌نشست. ماهی یکی - دوبار به شهر ما می‌آمد و هر دفعه چند روز پیش آریا این‌ها می‌ماند. گاهی آریا، سگ او را با خودش به کوچه می‌آورد. اسم سگش «شورانگیز» بود. آریا او را فقط تا دم در خانه‌ی‌شان می‌آورد. خاله‌اش اجازه نمی‌داد او را به کوچه بیاورد. می‌گفت: «خاله‌ا‌م گفته شورانگیزو نبر بین بچه‌های کوچه‌تون، ممکنه بی‌تربیت بشه!»

 

آن‌قدر سگش قشنگ و تودل‌برو بود که از چند ماه پیش هوس کردم یک سگ بخرم. کاش که به اندازه‌ی کافی پول داشتم و با این جواد یک‌دنده شریک نمی‌شدم! فکر نمی‌کردم این‌قدر زود جا بزند؛ اما... اگر به تنهایی هم شوشو را می‌خریدم، می‌رسیدم به همین‌جا که الآن بودم؛ یعنی باز مجبور بودم خودم تنهایی نگهش دارم.

 

از پشت‌بام پایین آمدم. تا از پله‌ی آخر پایم را گذاشتم پایین، مامان مرا دید. شانس من بود دیگر. همیشه سر بزنگاه مامان روبه‌رویم سبز می‌شد! گفت: «وا... کیوان! تو که رفته بودی دم در. چرا از پشت‌بوم میای پایین؟»

 

گفتم: «چیز... جواد کارم داشت.»

 

ـ وا، به حق چیزای نشنیده! بالای پشت‌بوم چی‌کارت داشت؟

 

ـ نه، اون که بالای پشت‌بوم نبود... چیز بود. شوشو... یعنی... قراره بریم بالای پشت‌بوم درس بخونیم.

 

ـ مامان همان‌طور که می‌رفت به طرف آشپزخانه گفت: «خدا به خیر کنه... دوتا دانش‌آموز که رنگ کتابو فقط موقع تقلب می‌بینن، حالا می‌خوان برن بالای پشت‌بوم درس بخونن!»

 

وقتی رفت، خیالم راحت شد. داشتم موقعیت را می‌سنجیدم تا فرصتی به دست بیاورم و غذایی برای شوشو جور کنم. فکر کردم حتماً گشنه‌اش است که مدام زوزه می‌کشد. رفتم توی فریزر را نگاه کردم. گوشت‌های قرمز و سفید را کنار زدم و یک تکه استخوان از لای آن‌ها کشیدم بیرون.

 

ننه‌جون عاشق آبگوشت بود و مامان همیشه توی آبگوشت‌های او قلم گوسفند می‌انداخت. می‌گفت: «برای پادرد خوب است.»

 

تا درِ فریزر را بستم و برگشتم که به اتاق بروم، مامان روبه‌رویم سبز شد. همان‌طور استخوان به دست، روبه‌رویش خشکم زد. با نگاهش به استخوان اشاره کرد و گفت: «اون چیه؟»

 

ـ ها...؟ این؟... چیزه...! استخونه!

 

ـ جدّی می‌گی؟ خوب شد گفتی؛ وگرنه من فکر می‌کردم وانت آقارضاس.

 

خودم را لوس کردم و با تمسخر گفتم: «نه بابا! وانت آقارضا چارتا چرخ گنده داره، توی دست من جا نمی‌شه.»

 

مامان فریاد زد: «کیوان! تو رو خدا بگو چه بلایی می‌خوای سر ما بیاری؟ چه فکری توی کلّه‌ته؟»

 

افتادم به تته پته: «به خدا مامان... من هیچی... آخه چرا فکر می‌کنی...؟»

 

ـ پس این استخون به این گندگی توی دستت چه کار می‌کنه؟

 

تا آمدم جواب بدهم، زنگ خانه صدا کرد. داد زدم: «بابا اومد.»

 

و نفس راحتی کشیدم. زنگ خانه باعث نجات من شد. مامان با خشم تکه‌استخوان را از دست من کشید و انداخت توی فریزر: «حالا برو درو وا کن!»

 

دمغ شدم. رفتم در را باز کردم و بابا آمد تو.

 

ـ وای که مُردم از خستگی! ناهارو بیارید.

 

مامان سلام داد و گفت: «چشم! ناهار حاضره. مادرت رفته حمام. بذار از حمام بیرون بیاد، بعد ناهارو بیارم.»

 

بابا کمی اطرافش را با شک نگاه کرد و گفت: «این صدای چیه؟»

 

صدای زوزه‌ی شوشو قشنگ توی خانه پیچیده بود. برای این‌که حواس‌شان را پرت کنم، زدم زیر آواز: «های... امان... امان... گلچین روزگار عجب باسلیقه است...»

 

مامان داد زد: «کیوان یه دقّه حنّاق بگیر ببینم صدای چیه!»

 

با صدای بلند داد زدم: «چی؟ صدای چیه؟ صدای چیزی نیست. صدای منه، مگه نمی‌شنوید؟»

 

ـ چرا، اون صدای انکرالاصوات تو رو می‌شنویم؛ اما به‌جز صدای تو یه صدای دیگه هم میاد.

 

در همین وقت، ننه‌جون از حمام بیرون آمد. موهای سفید و خیسش را از وسط فرق باز کرده بود و چارقد سفیدش را روی آن‌ها بسته بود. لپ‌هایش گُل انداخته بود و از بدنش بخار بلند می‌شد.

 

همگی سلام دادیم.

 

ـ سلام ننه‌جون! سلام به روی ماه‌تون.

 

ننه‌جون مثل همیشه لنگ‌لنگان با پاهای پر از دردش آمد و روی مبل نشست.

 

مامان گفت: «ننه‌جون! بشینید پشت میز، می‌خوام غذا بکشم.»

 

ننه‌جون بلند شد برود پشت میز. یک لحظه مکث کرد. دست برد سمعکش را توی گوشش جابه‌جا کرد.

 

ـ وا، نمی‌دونم چرا سمعکم زوزه می‌کشه!

 

ای داد بیداد! اوضاع خیلی خوب بود، ننه‌جون هم وارد گود شد. ننه‌جون خیلی سریش بود. اگر به چیزی بند می‌کرد، تا ته و تویش را درنمی‌آورد، دست نمی‌کشید.

 

فوری گفتم: «چه زوزه‌ای ننه‌جون؟»

 

ـ چی بگم ننه؟ انگار سگ تو گوشامه.

 

گفتم: «چه حرفایی ننه‌جون! مگه می‌شه سگ توی گوش آدم باشه؟»

 

میز آماده شد و همه نشستیم پشت میز؛ اما من حسابی استرس داشتم. نگاهی به خورشت وسط میز انداختم. کمی خورشت ریختم روی برنجم و وقتی دیدم همه مشغول هستند، یواشکی گوشت‌هایش را برداشتم و ریختم توی جیب شلوارم. بعد هم هول‌هولکی شروع کردم به برنج خوردن. صدای زوزه‌ی شوشو گاهی ضعیف و گاهی بلند به گوش می‌رسید. ننه‌جون نگاهی به کانال کولر کرد و گفت: «مثل این‌که صدا از این‌جا میاد.»

 

بعد هم سمعکش را درآورد تا ببیند ایراد از سمعک است یا از گوشش.

 

راست می‌گفت. صدای شوشو از کانال کولر به گوش ما می‌رسید. مامان گفت: «ننه‌جون راس می‌گه‌ها! یه زوزه‌ای مثل زوزه‌ی سگه.»

 

گفتم: «نه بابا، مثل زوزه‌ی باده.»

 

بابا با دهان پر گفت: «راستی! گفتی سگ، با دو - سه تا از این همسایه‌ها صحبت کردیم، قرار شده بریم به این زنه بگیم سگشو از توی کوچه جمع کنه.»

 

ـ کدوم زنه؟

 

ـ چه می‌دونم، همین زنه مینوئه... نیمروئه، چیه... قرار گذاشتیم اگه قبول نکرد، زنگ بزنیم 110 تا بیاد هم خودشو ببره، هم سگشو.

 

ننه‌جون فوتی توی سمعکش کرد و آن را توی گوشش گذاشت. گفت: «غیبت نکن ننه! چرا به مردم فحش می‌دی!»

 

بابا با تعجب گفت: «من کی فحش دادم ننه‌جون؟»

 

ـ وا، خودم شنیدم. همین الآن گفتی مرده‌شور هم خودشو ببره، هم سگشو!

 

بابا بهتر دید جواب ننه‌جون را ندهد. ادامه داد: «حیف که این یارو زنه. اگه مرد بود که خودم می‌رفتم یقه‌شو می‌گرفتم و می‌کوبیدمش به دیوار! معنی نداره سگ نجسو ورداره بیاره بین مردم.»

 

آب دهانم را قورت دادم و به دیوار روبه‌رویم نگاه کردم. سعی کردم مجسم کنم که بابا بعد از پیدا کردن شوشو، مرا به کدام دیوار می‌کوبد. صدای زوزه‌ی شوشو قطع نمی‌شد.

 

برای این‌که صدا به گوش‌شان نرسد، شروع کردم با صدای بلند حرف زدن.

 

ـ بابا! چند روز دیگه مدرسه‌ها باز می‌شه. باید برام دفتر و خودکار و مداد بخری.

 

ـ خُب حالا چرا داد می‌زنی؟ مثل آدم بگو. مگه سال‌های پیش برات نمی‌خریدم؟

 

با فریاد به مامان گفتم: «مامان یه لیوان آب برام بریز!»

 

مامان با تعجب گفت: «اولاً که این‌جا جالیز نیست، هوار نکش. ثانیاً پارچ آب اون‌جا جلوی خودته. زحمت بکش خودت بریز.»

 

داد زدم: «ننه‌جون! چرا غذا کم کشیدی؟ بیش‌تر بکش.»

 

مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردند.

 

ـ جلّ الخالق! نمردیم و دیدیم این بچه از خودش ادب نشون داد.

 

ناهار که تمام شد، جمع را پاییدم. تا دیدم مشغول جمع کردن میز شدند، پریدم از پله‌ها رفتم بالا و گوشت‌ها را ریختم جلوی شوشو.

 

شوشو چیزی نخورد. مظلومانه به من نگاه کرد و زوزه کشید. دلم کباب شد. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. فکر کردم شاید گوشت پخته دوست ندارد. ناچار برگشتم پایین تا یک فکر دیگر بکنم.

 

بابا لپ‌تاپش را باز کرده بود. محو آن شده بود تا ببیند قیمت طلا چه‌قدر است و ماشین چه‌قدر رفته بالا و بورس در چه اوضاعی است. مامان داشت ظرف می‌شست. ننه‌جون هم سمعکش را درآورده بود و داشت وارسی می‌کرد. گفتم: «چی شده ننه‌جون؟ سمعکت طوری شده؟»

 

ـ آره ننه. فکر کنم خراب شده. صدا می‌ده؛ صدای زوزه.

 

بابا گفت: «ننه‌جون! اون صدای زوزه از سمعکت نیست. ما هم داریم می‌شنویم.»

 

ننه‌جون که سمعک توی گوشش نبود، حرف بابا را نشنید. بابا وقتی دید ننه‌جون دست از ور رفتن به سمعک برنمی‌دارد، آمد جلوی رویش و توی چشم‌هایش نگاه کرد و گفت: «ننه‌جون! این‌قدر به اون سمعک دومیلیونی ور نرو. ایراد از اون نیست. این صدای زوزه واقعاً داره میاد، ما هم داریم می‌شنویم.»

 

ننه‌جون کمی با تعجب بابا را نگاه کرد و بعد گفت: «وا!... چرا اومدی جلوی چشمای من داری آدامس می‌جوی؟»

 

بابا عصبی شد. سمعک را از دست ننه‌جون گرفت و فرو کرد توی گوش او و گفت: «آدامس چیه ننه‌جون؟ دارم باهات حرف می‌زنم. می‌گم مشکل از سمعکت نیست. صدای زوزه واقعاً داره میاد.»

 

ـ وا! راس می‌گی؟

 

و وقتی جدّیت بابا را دید، با هول گفت: «خدا مرگم بده! نکنه سگی، گربه‌ای چیزی توی خونه‌س؟»

 

بابا پاشد رفت پشت لپ‌تاپش و گفت: «این حرفا چیه ننه‌جون؟»

 

من هم گفتم: «ننه‌جون، دلت خوشه‌ها! مگه سگ همین‌جوری سرشو می‌ندازه پایین می‌ره خونه‌ی مردم؟»

 

ننه‌جون بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. گفتم: «ننه‌جون! چه‌کار می‌کنی؟»

 

ـ ننه‌جون! برم ببینم چی شده، کیه زوزه می‌کشه؛ چه حیوونی اومده پشت درِ خونه؟

 

وای از دست ننه‌جون! وقتی به چیزی کلید می‌کرد، دیگر منصرف کردنش کار حضرت فیل بود.

 

بابا گفت: «ننه! چندتا خونه اون طرف‌تر دارن ساختمون می‌سازن. احتمالاً صدا از اونجاس.»

 

ننه‌جون با تعجب گفت: «وا... خدا مرگم بده! از کی تا حالا مردم موقع خونه ساختن، زوزه می‌کشن؟»

 

بابا با بی‌حوصلگی گفت: «نه ننه! یعنی می‌گم شاید گربه‌ای، سگی چیزی رفته توی اون ساختمون نیمه‌کاره.»

 

ـ نه ننه‌جون! هر چی هست، همین دور و بر خودمونه. من اندازه‌ی صدا رو می‌شناسم. من تموم عمرمو توی دهات زندگی کردم. دیگه می‌دونم هر صدایی از کجا میاد.

 

من که دیدم کار دارد بیخ پیدا می‌کند، الکی خندیدم و گفتم: «ننه‌جون! تو که حرفای مارم خوب نمی‌شنوی، چه‌طور اندازه‌ی صدا رو تشخیص می‌دی؟»

 

ننه‌جون عصبانی شد. عصازنان از اتاق بیرون رفت و گفت: «ننه‌جون! حرفای تو رو نشنوم بهتره. اصلاً کر شدم که چرت و پرت‌های تو رو نشنوم.»

 

ای بابا! برای ننه‌جون حرف‌های همه حرف بود، حرف‌های من پاره‌آجر. هیچ اهمیتی نمی‌داد.

 

بابا سری تکان داد و زیر لب گفت: «لا اله الا الله... مثل همیشه قُدّ و یه‌دنده.»

 

من اما با نگرانی افتادم دنبال ننه‌جون. ننه‌جون رفت طرف آشپزخانه. گفتم: «ننه‌جون! یه کم هم مراقب پاهات باش. مگه دکتر نگفت باید ورزش کنی؟»

 

ننه‌جون چرخی توی آشپزخانه زد و نگاهی به در و دیوار آن کرد و وقتی مطمئن شد که صدای سگ از آن‌جا نمی‌آید، گفت: «خب ننه‌جون، همین راه رفتن برای من ورزشه دیگه.»

 

ای بابا، عجب حرفی زدم! ننه‌جون رفت طرف حمام. گفتم: «به فکر کمرتم باش.»

 

ننه‌جون درِ حمام را باز کرد و نگاهی توی آن انداخت و بعد درش را بست. پوزخندی زدم و گفتم: «کدوم سگی سرشو می‌ندازه پایین می‌ره توی حمام؟»

 

ـ ننه! هر صدای زوزه‌ای که صدای سگ نیس. شاید صدای چیز دیگه‌ای باشه!

 

بعد وسط هال ایستاد و گوش تیز کرد. کمی هم به سقف و در و دیوار نگاه کرد و بعد گفت: «فکر کنم صدا از پشت‌بوم میاد.»

 

و راه افتاد به سمت راه‌پله. دودستی کوبیدم توی کله‌ام. بابا داد زد: «ننه‌جون، ولش کن بیا! خودتو اذیت نکن. صدا از هر جا که باشه، بالأخره قطع می‌شه.»

 

ننه‌جون همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت، گفت: «بالأخره باید بفهمیم صدای چیه؟»

 

از پله‌ها رفت بالا و من هم دنبالش. گفتم: «ننه‌جون! مراقب پاهاتون باشید. مگه دکتر نگفت پله دشمن پاست؟»

 

ـ چه‌قدر حرف می‌زنی تو بچه! خب به بابات بگو برای این خونه یه آسانسور بذاره.

 

ظاهراً ننه‌جون قسم خورده بود من هر چه می‌گویم، فوری جواب بدهد. درِ پشت‌بام را باز کرد و رفت روی پشت‌بام ایستاد. دوباره گوش تیز کرد.

 

ـ آها...! دیدی ننه؟ دیدی من بیراه نمی‌گم؟ ببین الآن صدا بیش‌تر شد.

 

خنده‌ای الکی کردم و گفتم: «نه بابا ننه‌جون! خیالاتی شدی. چه صدایی؟ این صدای باده.»

 

ـ وا! این‌جا که بادی نیست.

 

با حرص گفتم: «ننه‌جون! جونِ بچه‌ت، جون هر کی که دوس داری بیا بریم پایین!»

 

ننه‌جون کمی چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: «وا! چرا به تو زور میاد؟ ببینم نکنه باز یه دسته‌گلی به آب دادی؟»

 

ای داد بیداد! بالأخره بو برد. امان از دست هوش ننه‌جون! گفتم: «ای بابا! این حرفا چیه ننه‌جون؟ چرا تو همه‌ش به من مشکوکی؟ آخه من چه دسته‌گلی می‌تونم به آب داده باشم؟ من به خاطر خودت می‌گم. به خاطر کمر و پات؛ وگرنه پشت‌بوم که هیچی، اصلاً برو کُلّ محله رو خونه به خونه بگرد. اگه من چیزی گفتم؟ بیا اصلاً من می‌رم پایین تا تو خیالت راحت بشه!»

 

این را گفتم؛ اما پایین نرفتم. همان‌جا ایستادم. فقط می‌خواستم خیال ننه‌جون را راحت کنم که من هیچ دسته‌گلی به آب نداده‌ام و فقط به خاطر خودش است که می‌گویم برود پایین.

 

ننه‌جون کمی نگاهم کرد و بعد گفت: «پس چرا نمی‌ری؟»

 

ـ چرا دیگه! می‌خوام یواش یواش برم. تو با من کاری نداری؟

 

ـ نه، برو!

 

فایده‌ای نداشت. ننه‌جون حسابی مشکوک شده بود و هیچ‌طوری راه نمی‌آمد. آهسته رفت طرف بشکه. تا دویدم جلویش را بگیرم، کله‌اش را خم کرد و توی بشکه را نگاه کرد.

 

ـ یا حضرت عباس! این توله‌سگ این‌جا چه‌کار می‌کنه؟

 

وقتی دیدم کار از کار گذشته، آرام گفتم: «ننه‌جون، این شوشوئه!»

 

ـ نه ننه... این یه توله‌سگه. بیا نگاه کن. بیا من وَرِش می‌دارم تو زیرشو نگاه کن. شاید اونی که تو اسمشو گفتی، زیرش باشه!

 

ـ نه ننه‌جون! همین توله‌سگ اسمش شوشوئه.

 

ـ وا... خدا به خیر کنه! ندیده بودیم روی توله‌سگ اسم خارجکی بذارن.

 

کمی توی چشم‌هایم نگاه کرد و بعد گفت: «ببینم! این توله‌سگ دسته‌گل توئه؟ تو آوردیش این‌جا؟»

 

سرم را انداختم پایین و گفتم: «راستش ننه‌جون! شوشو یه توله سگ عادی نیس. یه سگِ شناسنامه‌داره. دویست‌هزار تومن پولشو دادم.»

 

ننه‌جون داد زد: «چی؟ دویست‌هزار تومن! خاک بر سرم!»

 

انگشتم را به علامت هیس گذاشتم روی دماغم و گفتم: «ننه‌جون! ‌تو را و خدا آبروداری کن بابا و مامان نفهمن!»

 

ننه‌جون آرام شد و گفت: «آخه ننه! از این سگا هزار هزارتا توی کوچه و خیابون پیدا می‌شن. برای چی این همه پول بابتش دادید؟»

 

با قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گفتم: «نه ننه‌جون... اونایی که توی خیابون پیدا می‌شن، سگای ولگردن. این سگ شناسنامه‌داره. پدر و مادر داره.»

 

CAPTCHA Image