تا زمانی که موشک بیاید!

10.22081/hk.2017.63876

تا زمانی که موشک بیاید!


تا زمانی که موشک بیاید!

حکایاتی از زندگی امام خمینیq

به کوشش: بیژن شهرامی

1

محافظ امام است و امروز دخترکوچولویش را هم با خودش به جماران آورده. دوست دارد او را خدمت آقا ببرد تا دستی بر سر و رویش بکشد.

امام با دیدن کودک خردسال خوش‌حال می‌شود و می‌پرسد:

- اسمت چیه دخترم؟

- معصومه.

- چه اسم قشنگی!

- اسم بابات چیه؟

- رضا.

- بیا این (پانصد تومانی) مال تو، امروز هم ناهار مهمان ما هستی.

2

با نگرانی سینی چای را از دست دوستش می‌گیرد تا بهانه‌ای برای رفتن به داخل حسینیه پیدا کند و ببیند واکنش امام به سر و وضع جوانانی که از اروپا برای دیدنش آمده‌اند چیست؟ خودش را سرزنش می‌کند که چرا به آن‌ها تذکر نداده است و اجازه داده تا با همان حال و وضع خدمت امام برسند.

داخل که می‌شود از آن‌چه می‌بیند تعجب می‌کند. برخورد امام با مهمان‌هایش جوری است که آدم فکر می‌کند با جمعی از دوستان قدیمی و صمیمیی‌شان به صحبت نشسته‌اند. کسی چه می‌داند، شاید همین برخورد سازنده‌ی آقا باعث شود آن‌ها با سر و وضع بهتری بیرون بیایند.

3

امام نماز می‌خواند و این در حالی است که دو نفر از خانم‌های دهکده (نوفل لوشاتو) برای دیدن‌شان آمده‌اند.

باید صبر کنند تا امام سلام نمازشان را بدهند؛ اما گویا با توجه به تاریک شدن هوا برای برگشتن عجله دارند؛ به همین خاطر هدیه‌ی‌شان را می‌دهند و می‌روند: «شیشه‌ای که مقداری از خاک دهکده در آن ریخته و درِ آن مُهر و موم نیز شده است!»

آن‌طور که معلوم است، به رسم ادب و قدرشناسی مقداری از خاک وطن‌شان را به عزیزترین مهمان‌شان پیشکش کرده‌اند.

3

خبرهایی که از همدان و پایگاه هوایی‌اش می‌رسد نگران‌کننده است. جمعی از عناصر خودفروخته در صدد کودتا برآمده‌اند و احتمال می‌رود یکی از برنامه‌های‌شان حمله‌ی هوایی به اقامت‌گاه امام خمینی در جماران باشد.

بدون درنگ خدمت امام می‌رسند و موضوع را با ایشان در میان می‌گذارند. آقا بدون آن‌که ذره‌ای نگرانی به خود راه بدهد، با آرامشی خاص می‌فرماید: «خون من رنگین‌تر از خون اهالی جماران نیست.»

4

اصرارشان برای پناهگاه رفتن امام که نتیجه نمی‌دهد، می‌پرسند: «آقا تا کی می‌خواهید این‌جا بنشینید؟»

لبخندی می‌زند و ضمن اشاره به پیشانی مبارکش می‌گوید: «تا زمانی که موشک دشمن به این‌جا بخورد!»

بعد می‌فرماید: «اگر من جایی بروم و بمب، پاسداران اطراف منزلم را بکشد و مرا نکشد، من دیگر به درد رهبری این مردم نخواهم خورد. بگذارید مردم بفهمند همه در کنار هم هستیم.»

5

به ساحل دریا که نزدیک می‌شویم، به پسرخاله‌ام می‌گویم: «خبر داشتی که امام خمینیq به گیلان شما هم سفری داشته‌اند!»

- عجب، تا حالا نشنیده بودم.

- بله، وقتی نوجوان بودند برای یاری میرزاکوچک‌خان جنگلی به گیلان می‌آیند؛ اما...

- اما چه؟

اما وقتی با زحمت خود را به گیلان می‌رسانند، خبر شهادت آن مبارز بزرگ را می‌شنوند؛ به خاطر همین به خمین برمی‌گردند.

منابع:

مهر و قهر (گلچینی از لطافت‌ها و صلابت‌ها در زندگی امام خمینیq)، محمدرضا سبحانی‌نیا، سعیدرضا علی‌عسکری، مرکز فرهنگی شهید مدرسq.

خمینی، روح‌الله، سیدعلی قادری، مرکز حفظ و نشر آثار امام خمینیq.

CAPTCHA Image