سبیل شاه‌عباس

10.22081/hk.2017.63725

سبیل شاه‌عباس


 

مجید شفیعی

از شاه فقط یک سبیل از بناگوش دررفته مانده بود و یک بندر به نام بندرعباس. می‌خواستند سبیلش را هم از تاریخ بیرون ببرند و با بقیه‌ی آدم‌های بیکاره‌ی دیگر سوار قایق و در دریا ولش کنند. یا این‌که همه را بی‌سروصدا در رودخانه‌ای غرق کنند. رودخانه تهش معلوم نبود و آن طرفش هم یک آبشار بلند بود. اگر از آن آبشار می‌افتاد، هزار تکه می‌شد و تکه‌ی بزرگش سبیلش بود.

شاه‌عباس آه و ناله می‌کرد و می‌گفت: «نه نه من را محو نکنید! من شاه بزرگ صفوی هستم. من توی کتاب‌های تاریخ هستم. ولم کنید ای دزدها! ولم کنید! همه‌چیز مرا که بردید. حالا هم می‌خواهید نام مرا از تاریخ محو کنید؟»

اما گوش آن‌ها بدهکار نبود.

آن‌ها گفتند: «ما دزد نیستیم. ما مأموران تاریخ هستیم. تو شاه بی‌لیاقتی بودی. باید از صفحه‌ی تاریخ محو شوی!»

شاه‌عباس گفت: «نه نه، من بی‌لیاقت نیستم. من ایران را ساختم. من میدان نقش جهان را درست کردم. من سی‌وسه پل را ساختم. من کمک کردم به شیخ‌بهایی که آن حمام معروفش را درست کند. حمامی که فقط با یک شمع گرم می‌شد. شما مگر منارجنبان را ندیدید؟ شما مگر میدان چوگان بازی را ندیدید؟»

مأموران تاریخ گفتند: «ما مأموریم و معذور. تو سر خیلی‌ها را زیر آب کردی و به آن‌ها اذیت و آزار رساندی، آن‌قدر که حسابش از دست ما دررفته است؛ حتی به پسر دلبندت هم رحم نکردی. حالا ما آمده‌ایم تا تو را محو کنیم.»

شاه‌عباس در حال محو شدن بود و این صداها و حرف‌ها هم از سبیل شاه‌عباس بیرون می‌آمد؛ وگرنه لب و دهانش درون تاریخ محو شده بود. سبیل شاه‌عباس با حسرت به نقاشی‌های کاخ عالی‌قاپو نگاه کرد که یکی یکی محو می‌شدند. حتی تصویر شاه هم با آن سبیل کلفتش در حال محو شدن بود. این تصویر را یکی از نقاشان بزرگ از او کشیده بود. حالا همه‌چیز کم‌کم از یادش می‌رفت. یک نفر به داخل مغزش آمده بود و همه‌چیز را جارو می‌کرد و می‌ریخت درون آب زاینده‌رود. لباس بلندش، کلاهش، جواهراتش، کفش‌های قیمتی‌اش و گردن‌بند یاقوتش همه داخل آب ریخته شدند. وقتی همه‌ی این‌ها داخل زاینده‌رود افتادند، روح زاینده‌رود به شکل فرشته‌ای درآمد و به خواب‌های آن نقاش که اسمش رضا عباسی بود، رفت. نقاش هراسان از خواب بیدار شد و وقتی دید که نقاشی‌های کاخ عالی‌قاپو و جاهای دیگر در حال محو شدن هستند، گریه‌اش گرفت. نگاه کرد، فقط یک سبیل بزرگ دید که وسط زمین و آسمان بود.

فریاد زد: «نه نه! نقاشی‌ها را من کشیدم. تصویر شاه را من کشیدم.»

مأموران تاریخ که سبیل شاه را گرفته بودند و می‌کشیدند، ایستادند و به نقاش گفتند: «ما برای تو ارزش زیادی قائل هستیم؛ اما ما باید این شاه را محو کنیم. هیچ کاری بلد نیست. این شاه بی‌عرضه است؛ اما، تو هنرمندی و روی سر ما جا داری. حالا تاریخ دارد انتقامش را از این شاه تنبل و بی‌سواد می‌گیرد!»

شاه‌عباس امیدش را از دست داده بود. اگر سبیلش محو می‌شد؛ خودش هم محو می‌شد و چیزی از شهرت و آوازه‌ی او باقی نمی‌ماند و آبرویش می‌رفت.

رضا عباسی گفت: «او کاربلد است. آن‌قدر هم که شما می‌گویید، تنبل نیست. فقط فراموش‌کار است. او از ترس، حافظه‌اش را از دست داده است!»

رضا عباسی فریاد زد: «ای شاه فراموش‌کار! دختر خرکچی یادت رفته است؟ تو مگر قالی‌بافی بلد نبودی؟ به ذهنت فشار بیاور. نترس. تو که اسمت لرزه به اندام همه می‌انداخت، حالا مثل موش پشت سبیلت پنهان شدی؟»

شاه‌عباس پس از فریادهای آقای نقاش به ذهنش فشار آورد. کم‌کم سبیلش بیرون آمد. خودش هم کم‌کم از وسط تاریخ ظاهر شد. چند سرباز سبیل از بناگوش دررفته او را گرفته بودند. سردسته‌ی آن‌ها که یکی از مأموران تاریخ بود، بالای سی‌وسه‌پل، آن حکایت قدیمی را که دست‌نویس بود، از دست رضا عباسی گرفت.

حکایت این بود: «شاه‌عباس و دختر خرکچی.»

همه بر حافظه‌ی آقای نقاش احسنت گفتند و صدای احسنت احسنت گفتن‌های‌شان در دالان‌های تاریخ پیچید.

حالا شما می‌پرسید آن حکایت چه بود؟ خب برای‌تان تعریف می‌کنم:

شاه‌عباس یک روز لباس درویشی پوشید و رفت خانه‌ی خرکچی، دید دختر خرکچی نشسته و وصله پینه می‌کند.

شاه‌عباس گفت: «ای دختر! پدرت کجاست؟»

دختر گفت: «رفته دوست را دشمن کند!»

باز شاه‌عباس پرسید: «مادرت چه؟»

دختر جواب داد: «رفته یک را دو کند!»

شاه‌عباس فکر کرد و فهمید که حتماً مادر دختر ماماست و رفته تا بچه‌ای را به دنیا بیاورد و پدرش رفته تا طلبش را از کسی بگیرد.

باز شاه‌عباس پرسید: «خودت چه می‌کنی؟»

دختر جواب داد: «من هم دو را یک می‌کنم!»

شاه‌عباس متوجه شد که دختر دوتا شلوار کهنه را برداشته و از آن‌ها شلوار دیگری می‌دوزد. شاه‌عباس به او آفرین گفت و در دلش گفت: «حیف این خانه که بخاری‌اش کج است.» معنی این حرف شاه‌عباس این بود که این دختر، دختر خوبی هست؛ اما حیف که دختر خرکچی است؛ یعنی خیلی فقیر است!

دختر گفت: «درویش که دودش راست می‌رود. حالا بخاری‌اش کج باشد؛ چه می‌شود؟» شاه‌عباس با صدای بلند به او آفرین گفت.

چند روز گذشت و شاه‌عباس مأمورانی را به خانه‌ی خرکچی فرستاد تا دخترش را برای او خواستگاری کنند؛ اما دختر قبول نکرد و گفت: «درست است که شاه‌عباس به مردم حکومت می‌کند؛ اما اگر روزی مردم او را نخواستند چه؟»

این‌جا بود که مأموران تاریخ یک هورای بلند برای دختر خرکچی کشیدند و شاه‌عباس به همراه سبیل و تمام یال و کوپالش روی سی‌وسه‌پل ظاهر شد. خوش‌حال بود و به یاد همان حکایت افتاد. حالا بقیه‌ی حکایت:

دختر گفت: «شاه‌عباس که کسب و کاری بلد نیست. حالا اگر رفت و حرفه‌ای یاد گرفت، من هم زنش می‌شوم!»

بچه‌های عزیز! در آن حکایت شاه‌عباس رفت حصیربافی یاد گرفت؛ ولی شاه‌عباس این قصه رفت و قالی‌بافی یاد گرفت؛ این را خود آقای نقاش به او گفت؛ یعنی استاد رضا عباسی و آقای نقاش یک نقاشی کشید که شاه‌عباس وسطش بود. شاه‌عباس هم برای این‌که به تاریخ ثابت کند که کاری بلد است و صاحب هنری است، آن تصویر را بافت.

حالا اگر علاقه به آن حکایت قبلی دارید، بروید و بخوانید.

حالا شاه‌عباس و استاد رضا عباسی و هم تاریخ و مأمورانش خوش‌حال بودند زاینده‌رود با موج‌هایش می‌رقصید و بالا و پایین می‌رفت. مثل این‌که می‌خواست خودش را به ماه برساند.

CAPTCHA Image