شیرزنِ ساکنِ گور‌سفید

10.22081/hk.2017.63659

شیرزنِ ساکنِ گور‌سفید


جاده‌ی بهشت

مجید ملامحمدی

یکی بود، یکی نبود. شیرزن شجاعی بود که دلی دریایی داشت. بانو «فرنگیس حیدرپور» یکی از زنان شجاع ایران در دوران دفاع مقدس است. بانویی که زبانزد مردم گیلانغرب در استان کرمانشاه است. او متولد سال 1341 در روستای آوزین است. بانو فرنگیس در محل زندگی خود در زمان جنگ، حماسه‌ای آفرید که به شیرزن ایران معروف شد.

حالا در بوستان شیرین کرمانشاه، تندیس این زن شجاع با سری بالا و تبر به دست که روی جنازه‌ای ایستاده، دیده می‌شود. خودش می‌گوید: «مهرماه سال 1359 بود. عراقی‌های متجاوز قصرشیرین را اشغال کرده بودند و داشتند به سمت گیلانغرب می‌آمدند. ما در روستای گورسفید ساکن بودیم. عراقی‌ها به ما نزدیک شده بودند. گورسفید اشغال شد. من و پدرم به همراه اهالی روستا بی‌آن‌که کفشی به پا داشته باشم، به طرف ارتفاعات آوزین فرار کردیم؛ اما نفهمیدم که آن‌ها وارد روستا شده‌اند. نیروهای بعثی گروهی از مردها و بچه‌های بی‌دفاع روستای‌مان را به شهادت رساندند. ما از آن بالا صدای تیرهای آن‌ها را می‌شنیدیم. برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی و دخترعمویم جزء شهدا بودند.

ما به همراه جمعی دیگر در درّه‌ای پنهان شده بودیم؛ اما گرسنگی آزارمان می‌داد. پدرم تصمیم گرفت پنهانی به روستا برود و مقداری غذا بیاورد. دلم نیامد او را تنها بگذارم. فوری گفتم: «من هم همراهت می‌آیم!»

پدر گفت: «نه، خطرناک است. ممکن است عراقی‌ها ما را ببینند!»

اما من با گریه و التماس دنبالش راه افتادم؛ چون ترس آن را داشتم که او را هم مثل بقیه‌ی فامیل از دست بدهم. نزدیکی‌های غروب با احتیاط راه افتادیم و بعد از عبور از پیچ‌وخم‌های زیاد به روستا رسیدیم. صدای قهقهه‌ی مستانه‌ی عراقی‌ها از دور شنیده می‌شد. ما با احتیاط زیاد وارد خانه‌ی‌مان شدیم و هرچه غذا و خوردنی بود، توی یک کیسه ریختیم. من تبر پدرم را برداشتم تا برای محافظت خودمان از آن استفاده کنم. من آن ایام هجده‌ساله بودم. ما از همان راه به سمت درّه راه افتادیم؛ اما در میانه‌ی راه ناگهان با دو نفر عراقی روبه‌رو شدیم. آن دو نزدیک چشمه ایستاده بودند. پدرم خشکش زده بود. من تبر را بالا بردم و محکم به سرِ یکی از آن‌ها زدم. او نقش زمین شد و مُرد.

آن عراقی دیگر تا آمد عکس‌العملی نشان بدهد، سنگی از روی زمین برداشتم و با همه‌ی توان به سرِ او زدم. تا به خودش بیاید، با کمک پدر دست و پای او را بستیم و اسیرش کردیم. بعد هم او را از آن‌جا بیرون بردیم و به برادران نظامی تحویل دادیم. ما هجده ماه آواره بودیم تا این‌که عراقی‌ها فرار کردند و به روستای‌مان برگشتیم.

سال‌ها بعد از جنگ، یک روز مقام معظم رهبری به کرمانشاه سفر کردند. گروهی از مسئولان آمدند و به من گفتند قرار است به دیدار ایشان برویم. باورم نمی‌شد و با شوق به دیدارشان رفتم. ایشان مقداری صحبت کردند و از من پرسیدند: «هنوز هم می‌توانی بجنگی؟»

گفتم: «بله! حتی چند برابر قبل!»

فرنگیس اکنون پدر و همسرش را از دست داده. او چهار فرزند دارد و آن‌ها را با تلاش و سختی بزرگ کرده است. کتابی هم از خاطرات او منتشر شده به اسمِ «فرنگیس» از سوی انتشارات سوره‌ی مهر.

CAPTCHA Image