خاطرات کوچک من

10.22081/hk.2017.63657

 

حمیدرضا کنی‌قمی‌

چشم‌های کوچک

مادربزرگ پیری داشتم که همیشه یک عینک ته‌استکانی به چشم‌هایش بود. یک روز کنارش نشسته بودم. عینکش را برداشت و گفت: «داروی چشم مرا بیاور و دو قطره بریز داخل چشم‌هایم.»

بعد از آن‌که دو قطره از دارو را در هر یک از چشم‌هایش ریختم، مادربزرگم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و گفت: «با این چشم‌های کوچک‌مان چه چیزهای بزرگی که در زندگی ندیدیم.»

جگر شیر

حاجی به من و محمد گفت شما پشت خط مقدم کارهای پشتیبانی را انجام بدهید.

ما دو نفر از بقیه کم‌سن‌وسال‌تر بودیم. حاجی بعد از سفارش‌های لازم رفت خط مقدم؛ ولی محمد ناراحت بود. دوست داشت که حاجی او را هم به خط ببرد.

یک روز کامیونی آمد تا مقداری مواد غذایی و تجهیزات برای بچه‌های خط مقدم ببرد. من و محمد مشغول فراهم کردن وسایل و تجهیزات لازم شدیم.

بعدش هم تمام وسایل را بار کامیون کردیم. هنوز کامیون حرکت نکرده بود که محمد گفت: «حمید! می‌خواهم با کامیون بروم خط مقدم.»

گفتم: «اما حاجی اجازه نداده. مگر خودت نشنیدی گفت ما باید پشت خط مقدم کارهای پشتیبانی را انجام بدهیم؟»

محمد رفت داخل چادر، پیراهنش را آورد و با ماژیک پشت پیراهنش نوشت: جگر شیر نداری، سفر عشق مکن. بعد پیراهنش را پوشید، از من خداحافظی کرد و رفت بین وسایل کامیون مخفی شد. سه - چهار ساعت بعد، تعدادی از بچه‌هایی را که زخمی و شهید شده بودند، آوردند پشت خط مقدم. دویدم جلو، دیدم قامت محمد بین دیگر شهیدان خودنمایی می‌کند. محمد جثه‌ی بسیار کوچکی داشت؛ اما جگری داشت به بزرگی جگر شیر.

سفر به شیراز

یکی از روزهای بهار بود. ساعت دو بعدازظهر وقتی اداره تعطیل شد، سوار ماشینم شدم و به سمت خانه حرکت کردم. بین راه، جوانی به همراه یک مرد و زن میان‌سال، کنار خیابان ایستاده بودند. جوان با بلند کردن دستش از من خواست که توقف کنم. ایستادم. جلو آمد و گفت: «می‌شود ما را تا ترمینال مسافربری برسانی؟»

قبول کردم. هر سه نفر سوار ماشین شدند. بین راه جوان تعریف کرد که با پدر و مادرش از شیراز به قم آمده‌اند برای زیارت حضرت معصومهB. حالا هم می‌خواهند برگردند.

به ترمینال که رسیدیم، جوان گفت: «چه‌قدر کرایه تقدیم کنم؟»

گفتم: «صلوات بفرستید و فاتحه‌ای برای پدرم بخوانید.»

گفت: «حتماً، ولی بگویید چه‌قدر باید کرایه بدهم؟»

ـ کرایه‌ی من همان صلوات و فاتحه است.

پدر و مادر آن جوان نیز هرچه اصرار کردند کرایه بگیرم، قبول نکردم. تشکر کردند و رفتند.

تابستان همان سال، چند روزی را از اداره مرخصی گرفتم و به اتفاق خانواده به شیراز سفر کردیم. در شیراز در یک هتل اقامت کردیم. روز دوم اقامت‌مان، یک تاکسی کرایه کردم تا به اتفاق خانواده برویم برای بازدید از مکان‌های تاریخی شیراز. ساعت هشت صبح سوار تاکسی شدیم. بعد از بازدید از اکثر مکان‌های تاریخی ساعت هشت شب با همان تاکسی برگشتیم. مقابل هتل که رسیدیم، از راننده تشکر کردم و گفتم: «چه‌قدر کرایه تقدیم کنم؟»

راننده گفت: «یک صلوات بفرست و فاتحه‌ای برای پدرم بخوان!»

خیلی تعجب کردم! آخه خودم همیشه همین حرف را به مردم می‌زنم. راننده وقتی تعجب مرا دید، لبخندی زد و گفت: «مگر یادت نیست من به همراه پدر و مادرم برای زیارت حضرت معصومهB به قم آمده بودیم، شما ما را به ترمینال رساندید؟ آن موقع بعد از رفتن شما، پدرم - که خدا رحمتش کند! - به من گفت کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد. حالا به هم‌دیگر رسیدیم.»

راننده این را گفت. خندید و بعد گاز داد و رفت.

خدمت سربازی

روز اولی که عازم سربازی شدم، غروبِ یکی از روزهای سرد پاییزی بود. اتوبوس مقابل پادگان رسید. نگاهم به داخل پادگان که افتاد، حس خیلی غریبی بهم دست داد. بوی سوزاندن برگ‌های خشک درختان پادگان و زوزه‌ی سگ‌ها چنان فضای پادگان را وحشتناک کرده بود که چیزی نمانده بود از فشار غصه و غم فریاد بزنم. بالأخره بعد از کلی پیاده‌روی رسیدم مقابل مسجد پادگان. دژبان گفت باید امشب داخل مسجد بخوابید تا فردا صبح تحویل گردان‌های مربوطه بشوید.» رفتم یک گوشه‌ی مسجد خوابیدم؛ اما به قدری هوا سرد بود که نمی‌شد خوابید؛ به خاطر همین موکت‌های پُر از خاک را کشیدم روی سرم تا بتوانم بخوابم. به هر بدبختی که بود، آن شب را به صبح رساندیم. فردا صبح بعد از تحویل گرفتن لباس و پوتین سربازی، مشغول آموزش خدمت سربازی شدم. دوره‌ی آموزشی دو ماه بود که برای من دو سال گذشت.

آموزشی که تمام شد، قرار شد بچه‌ها را در دسته‌های بیست‌نفره تقسیم کنند و به دیگر یگان‌های ارتش برای ادامه‌ی خدمت اعزام کنند. بچه‌ها از یکی از درجه‌دارها پرسیدند: «بهترین جا برای خدمت سربازی کجاست؟» گفت: «جایی که سربازها در کنار کارمندان ارتش مشغول به کار می‌شوند. مانند آن‌ها لباس شخصی می‌پوشند و نیازی هم به کوتاه کردن مو ندارند. مانند کارمندان از ساعت هفت صبح تا دو بعدازظهر کار می‌کنند و بعد به خانه‌های خود می‌روند و فردا صبح دوباره با سرویس کارمندان به سر کار می‌آیند؛ اما شما هیچ کدام نمی‌توانید به آن‌جا بروید؛ چون باید پارتی خیلی بزرگی داشته باشید. شما را در پادگان‌های دیگر برای نگهبانی در بُرجک منتقل می‌کنند.» حرف‌های درجه‌دار که تمام شد، دیگر نتوانستم جلوی گریه‌ی خودم را بگیرم. بالأخره ما را به همراه یک سرگروهبان سوار مینی‌بوس کردند تا به پادگان‌های مربوطه اعزام شویم. داخل مینی‌بوس مانند مجلس عزا، همه ناراحت نشسته بودند و از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند؛ تا این‌که مینی‌بوس مقابل یک مجتمع کارگاهی خیلی بزرگ ایستاد. بچه‌ها به سرگروهبان گفتند: «این‌جا که پادگان نیست!» او گفت: «بله؛ این‌جا یک مجتمع کارگاهی است که تجهیزات نظامی تولید می‌کند و باید بقیه‌ی خدمت سربازی را در این‌جا بگذرانید و مانند کارمندان و کارگران این مجتمع کار کنید.»

با گفتن این حرف سرگروهبان، همگی ریختیم روی سرش و او را بوسیدیم. من همان‌جا دست به دعا برداشتم و گفتم: «خدایا شکرت! بزرگ‌ترین پارتیِ ما، تو بودی.»

سفر به مشهد

بالأخره به مشهد رسیدیم و وارد یکی از هتل‌های نزدیک حرم شدیم. از مسئول پذیرش هتل پرسیدم: «برای سه شب اتاق خالی دارید؟»

ـ البته، ولی باید پول دو شب را اول پرداخت کنید.

من قبول کردم. به اتفاق خانواده، چمدان‌ها را برداشتیم و رفتیم داخل اتاق.

روز دوم اقامت‌مان در مشهد بود که برای بار چندم به زیارت رفتیم. در راه بازگشت خواستم مقداری سوغات بخرم؛ اما در کمال ناباوری دیدم پولی در جیبم نیست. نمی‌دانم پول‌هایم افتاده بودند یا کسی جیبم را زده بود. خیلی ناراحت شدم؛ ولی به همسرم چیزی نگفتم. دخترم گفت: «بابا! پس چرا سوغاتی نمی‌خری؟» گفتم: «برویم هتل، بعداً برمی‌گردیم و سوغاتی هم می‌خریم.»

در هتل همین‌طور که مقابل پنجره ایستاده بودم، نگاهم افتاد به گنبد حرم امام رضاm. گفتم: «یا امام رضا! کمکم کن تا پیش خانواده‌ام شرمنده نشوم. هیچ پولی ندارم.»

آن شب را با ناراحتی به رخت‌خواب رفتم؛ ولی تا صبح فکرم مشغول بود. بعد از خواندن نماز صبح به قسمت پذیرش هتل رفتم و با کلی خجالت و شرمندگی گفتم: «ما امروز قبل از ظهر، اتاق را تحویل می‌دهیم.»

مسئول پذیرش هتل گفت: «اگر بخواهید بروید، خیلی ضرر می‌کنید.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت شخص خیّری امروز آمد و تمام کرایه‌ی اتاق‌های مسافرین این هتل را برای مدت یک هفته پرداخت کرد و حتی گفت پولی را که از شما بابت دو شب اول گرفته‌ایم، برگردانیم به خودتان. حرف‌هایش که تمام شد، ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. بعد از چند دقیقه دوباره گفت: «در ضمن این فرد خیّر پول صبحانه، نهار و شام تمام مسافرین این هتل را هم حساب کرد.»

دیگر نتوانستم بغضم را نگه دارم. بعد هم پول دو شب اقامت را که روز اول پرداخت کرده بودم، به ما داد. با خوش‌حالی به اتاق رفتم تا بچه‌ها را برای خرید سوغاتی به بازار ببرم.

CAPTCHA Image