مکتب‌خانه‌ی میرزا عباد

10.22081/hk.2017.63656

مکتب‌خانه‌ی میرزا عباد


 

نگاهی به آداب و رسوم ایران قدیم

قسمت اول: میرزا عباد، ملاّی مهربان مکتب‌خانه

سیدمحسن موسوی

مکتب‌خانه‌ی میرزا عباد، در یک روستای باصفا، کنار نهری زیبا در یکی از اتاق‌های خانه‌ی میرزا عباد برگزار می‌شد. بچه‌های روستای ما و چند روستای نزدیک، به این مکتب‌خانه می‌آمدند. میرزا عباد که مردی باسواد و مالک چند پارچه آبادی توی منطقه‌ی ما بود، یکی از اتاق‌های بیرونی خودش را به عنوان آموزشگاه یا مدرسه که در قدیم مکتب‌خانه می‌گفتند، قرار داده بود.

بیرونی، در گذشته‌های نه چندان دور قسمتی از ساختمان‌های سرزمین ما بود که پس از گذشتن از درِ ورودی خانه، وارد آن می‌شدند. بیرونی خانه‌ها عبارت بود از چند اتاق و یک آبدارخانه که برای درست کردن چای و پذیرایی‌های ساده بود. مهمان‌هایی که غریبه بودند یا با مرد خانه کار داشتند، در همان بیرونی خانه‌ها پذیرایی می‌شدند؛ حتی اگر نیاز به شب ماندن مهمانی بود، در یکی از اتاق‌های بیرونی می‌خوابید.

در مقابل بیرونی، اندرونی خانه‌ها بود که ویژه‌ی خانواده بود و هیچ فرد غریبه یا نامحرمی حقّ ورود به قسمت اندرونی را نداشت. معمولاً بین بیرونی و اندرونی را یک حیاط فاصله می‌انداخت که گاهی به سلیقه‌ی صاحب‌خانه، باغچه‌ای همراه با حوض آبی هم داشت.

بین بیرونی و حیاط هم که با یک راهروی باریک به هم وصل می‌شد، یک پرده‌ی کلفت آویزان می‌کردند که داخل حیاط دیده نشود. البته در خیلی از خانه‌ها، جلوی درِ ورودی هم یک پارچه‌ی ضخیم آویزان می‌شد که حریم خانه را از دید عابران حفظ کند.

سبک معماری خانه‌های قدیمی، بر اساس معماری اسلامی بود؛ یعنی به گونه‌ای طراحی می‌شد که تا جایی که ممکن است، آموزه‌های اسلامی در آن رعایت شود و مانعی برای ایجاد برخی فرصت‌ها برای گناه و نافرمانی خدا باشد. مهم‌ترین چیزی که در طراحی خانه‌ها به شکل اندرونی و بیرونی مورد نظر بود، جلوگیری از ارتباط یا برخورد غیرضروری میان زنان و مردان بود. وقتی مهمانی به خانه می‌آمد که نسبت فامیلی نزدیکی با اهل خانه نداشت، چه دلیلی داشت که خانواده درگیر پذیرایی از او شوند و برای پذیرایی از مهمان مجبور شوند که خود را بپوشانند و لباس بیش‌تری بپوشند و به زحمت بیفتند. بنابراین پذیرایی از این گونه افراد در بیرونی، هم موجب راحتی و آسودگی اهل خانه بود و هم موازین شرعی و اخلاقی رعایت می‌شد.

از چند روز پیش از آن‌که پدرم مرا به مکتب، نزد میرزا عباد ببرد، از خواهرم شنیدم که: «دیشب موقع خواب، بابا و مامان داشتند درباره‌ی تو صحبت می‌کردند و می‌خواهند تو را به مکتب بگذارند.» گفتم: «پس چرا من نشنیدم؟» گفت: «آخه تو همین که سرت رو می‌ذاری روی بالش، می‌خوابی. دیشب هم خواب بودی. داداشی! می‌دونی توی مکتب آدم رو فلک می‌بندند؟» گفتم: «فلک چیه؟ چرا آدمو می‌بندن بهش؟» خواهرم که انگار از ترساندن من خیلی هم بدش نمی‌آمد، با لبخندی گفت: «آدم رو نمی‌بندند بهش. پاهای آدم رو می‌بندند به یک چوب. دو نفر اون چوب رو می‌گیرند و بلند می‌کنند، بعد با یک چوب نازک و محکم که اسمش ترکه هست، می‌زنند کف پای آدم.»

□□□

چند روز بعد، پدرم صبح زود مرا بیدار کرد و گفت: «پاشو بابا، پاشو مادرت آمادت کنه، می‌خوام ببرمت مکتب!»

شروع به گریه کردم و گفتم: «من مکتب نمی‌رم.» وقتی پدرم فهمید که علت ترس من چیست، گفت: «نه باباجون! این مکتب با بقیه‌ی مکتبا فرق می‌کنه. این ملاّی مکتب آدم خیلی خوبیه. آدمِ خداترسیه. بچه‌ها رو فلک نمی‌کنه. تازه من باهاش طی کردم که یک گوسفند چاق در عوض درس دادن به تو، بهش بدم.»

من که کلمه‌ی «طی کردن» رو نفهمیده بودم، دستم رو به دست پدر دادم و همین‌طور که به این کلمه فکر می‌کردم، همراه او راهی مکتب شدم.

CAPTCHA Image