روزی 150 هزار تومان کاسبم!

10.22081/hk.2017.63645

روزی 150 هزار تومان کاسبم!


 

(گفت‌وگو با کودک متکدی)

گفت‌وگو از: حنا مشایخ

گدایان کم‌سن‌وسال

این روزها چهره‌ی شهر، زخمیِ هجوم افرادی گشته است که با ظاهری نامناسب و پوششی مندرس به حرفه‌ی تکدی پرداخته‌اند.

این افراد اغلب در ساعت‌های پایانی روز، سر چهارراه خیابان‌ها و در معابر پرتردد، همانند قارچ سبز شده‌اند و طلب کمک مالی دارند!

اکثر آن‌ها به دنبال افراد راه افتاده و با مظلوم‌نمایی مقداری پول می‌گیرند و دوباره با همین روش به دنبال نفر بعدی می‌روند!

برخی خود را به مریضی می‌زنند و درخواست هزینه‌ی دکتر و دارو می‌کنند و جالب این‌که از دادن نسخه به دیگران خودداری می‌کنند و فقط پول نقد می‌خواهند!

عده‌ای دیگر با یک ترازوی معیوب، کناری نشسته و خود را به خواب می‌زنند و...

یکی از دوستانم می‌گفت: «همین چند روز پیش، موقع خروج از مترو با کودکی پنج - شش ساله روبه‌رو شدم، که به طرز عجیبی گریه می‌کرد! وقتی جویای علت عجز و ناراحتی او شدم، به من گفت که تمام پول‌هایش را به سرقت برده‌اند و او مانده است که با دست خالی چگونه از کتک‌های ناپدری‌اش رهایی یابد!

تمام پول نقدی که در کیف داشتم (حدود دوازده‌هزار تومان) را به او بخشیدم و خوش‌حال از انجام یک کار خیر به راه خود ادامه دادم؛ اما درست فردای همان روز، دقیقاً در همان ایستگاه دوباره با همان کودک و همان صحنه روبه‌رو شدم!»

طبق قانون، تکدی‌گری جرم به حساب می‌آید و این در حالی است که وجود این پدیده، چهره‌ی بصری شهر را نیز بر هم می‌زند؛ اما تاکنون اقدام شایسته‌ای جهت مبارزه و پاک‌سازی شهر از این افراد دیده نشده است.

پیش‌ترها متکدیان با سنین مختلف به این حرفه مشغول بوده‌اند؛ اما اگر دقت کرده باشید، اخیراً سنّ تکدی به زیر ده سال رسیده است!

سابق بر این، شهرداری موظف بود این افراد را از سطح شهر جمع‌آوری کند و بر اساس سن، جنسیت، موقعیت و وضعیت، آن‌ها را به سازمان مربوطه تحویل می‌داد؛ اما ظاهراً به دلیل اختلافی که بین سازمان‌های مربوطه وجود دارد، در این زمینه مشکلاتی به وجود آمده است. یکی از مشکلات این است که بعضی از سازمان‌ها متأسفانه بعد از پایان ساعت اداری از هر نوع همکاری خودداری می‌کنند!

به همین دلیل باندهای متکدی، گاهی کودکان را در ساعت‌های پایانی روز جهت این کار به خیابان می‌آورند.

خانواده‌ی این کودکان که اصطلاحاً به آن‌ها «غربتی» می‌گویند، کودکان خود را به فامیل و باندهای متکدی اجاره داده یا می‌فروشند، تا پول مواد مخدر و باقی هزینه‌های زندگی خود را به‌ دست آورند.

این‌ها هیچ نظارتی بر تربیت کودکان خود ندارند و مسلماً این کودکان، فرهنگ و تربیت را از معتادان و خلاف‌کاران اطراف خود می‌آموزند!

طبق آمارهای جهانی، 25 درصد از این کودکان از مواد روان‌گردان و اعتیادآور استفاده می‌کنند.

آن‌ها باید تا آخر شب مقدار مشخصی پول به خانه ببرند.

آمار می‌گوید: 72 درصد از این کودکان، بی‌سواد و کم‌سواد هستند و یا در حد ابتدایی سواد دارند.

هفده درصد اصلاً به مدرسه نرفته‌اند که این مسئله در فرایند زندگی این افراد تأثیرات منفی بسیاری دارد.

از تعداد کل متکدیان کشور هنوز هیچ آمار معتبری اعلام نشده و این در حالی است که طبق آمار تقریبی به‌دست‌آمده طی پنج سال اخیر، بیش از هشت‌هزار کودک متکدی در تهران جمع‌آوری شده‌اند؛ البته تعداد زیادی از این افراد را اتباع خارجی که از هند، پاکستان، افغانستان و عراق وارد کشور شده‌اند، تشکیل می‌دهند.

در مجموع، بیش‌ترین شمار کودکان متکدی و بی‌خانمان در منطقه‌ی آسیا، اقیانوسیه و کشورهای پایین صحرای آفریقا زندگی می‌کنند!

بهترین راه مبارزه با این معضل، کمک نکردن به این افراد است؛ که البته تبلیغات گسترده‌ای که در این رابطه در شهرهای مختلف به مرحله‌ی اجرا رسیده، چندان بی‌ثمر نبوده است.

«مستانه» دختری نُه‌ساله است که هر روز بر سر همین گذر نشسته و دستان کثیف و کوچکش را به سمت عابران دراز کرده...

او تاکنون هرگز به مدرسه نرفته و سواد خواندن و نوشتن ندارد!

مستانه می‌گوید: هر شب باید مبلغ چهل‌هزار تومان به خانه ببرد؛ و اگر درآمدی کم‌تر از این مبلغ داشته باشد، باید بدون شام بخوابد، کتک بخورد و روز بعد کمبود مبلغ روز قبل را با خود به خانه ببرد!

مستانه با حساب کردن این مبلغ، ماهیانه یک میلیون و دویست‌هزار تومان درآمد دارد!

اما از این درآمد تنها یک وعده شام، جای خواب و مقدار مختصری پول نصیب خودش می‌شود و مابقی درآمدش را به «ستار» که به مادر و برادر مستانه اتاقی برای زندگی داده، می‌دهد.

و چه بسیارند مستانه‌هایی که با قربانی کردن زندگی و آینده‌ی‌شان، عده‌ای انسان پلید را به هدف کثیف‌شان می‌رسانند.

به امید فردایی روشن برای کودکانی که معصومیت‌شان در سیاهی به یغما می‌رود!

با خواهرم سرقفلی این چهارراه را اجاره کرده‌ایم و روزی 150 تومان گدایی می‌کنیم!

«زری» صدایش می‌کنند و با همه‌ی بازی‌گوشی کمک‌خرج مادر است!

یقیناً معنی واژه تکدی‌گری را نمی‌فهمد؛ اما از زمانی که خودش را شناخته، دستش جلوی دیگران دراز بوده... تمام سال‌های کوتاه عمرش، به گدایی و تماشای آمدن برادرهایش به دنیا و در مقابل پول فروخته شدن‌شان گذشته و حالا می‌گوید که باز هم منتظر آمدن بچه‌ای در راه هستند!

با کتانی‌های مندرس و سوراخ که فقط اسم کفش را به دنبال می‌کشند، اطراف چهارراه جولان می‌دهد و دست و صورتش از سرما کبود شده؛ اما به قدری با تکاپو و انرژی ا‌ست که اصلاً نشان نمی‌دهد چه‌قدر سردش است.

* زری‌جان سلام! چند سالته؟

بدون تأمل و جواب سلام می‌گوید:

یازده سال.

* مدرسه نمی‌ری؟

نه! (رو برمی‌گرداند.)

* می‌شه به چندتا سؤالم جواب بدی؟ براتون ناهار می‌خرم.

- باشه! گفتم که مدرسه نمی‌رم.

* اون بچه که همراهته کیه؟

- معصومه، خواهرم!

* چند سالشه؟

- نمی‌دونم! چهار سال (با خنده). فکر کنم پنج سال!

* چند روزه که می‌بینم سر این چهارراه هستی.

- همیشه همین جاییم. کار می‌کنیم!

* چه‌طور همیشه؟ یعنی شب‌ها هم هستید؟

- نه! این‌جا رو مادرم اجاره کرده.

* اجاره؟ از کی؟ چه‌طوری؟

- (شانه بالا می‌اندازد) یعنی فقط هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه این‌جا کار کنه؛ فقط مال من و معصومِ. غروب مادرم موتور می‌گیره میاد دنبال‌مون.

* گفتی این‌جا کار می‌کنی؟

- اوهوم!

* چیزی برای فروش که نداری... چه کاری می‌کنید؟

- مردم بهمون پول می‌دن وقتی چراغ قرمزه... یا شکلات یا میوه یا هرچی تو کیف‌شون هست!

* چه‌قدر درآمد دارید؟

- یعنی چی؟

* از صبح تا شب چه‌قدر پول جمع می‌کنید؟

- من و خواهرم با هم بعضی وقتا 150 (هزار تومان)؛ بعضی وقتا بیش‌تر. یا سی تومن یا بیش‌تر نمی‌دونم... فرق می‌کنه.

* پول‌هاتون رو تا شب کجا می‌ذارین؟ گم نمی‌کنید یا کسی ازتون نمی‌گیره؟

- (با برق خاصی در نگاهش): نه اصلاً! مواظب‌شونم. قایم می‌کنم!

* خونه‌تون کجاست؟

- مولوی زیر گذر.

* زری‌جان! امروز که من پول ناهارتون رو می‌دم. روزهای دیگه چی می‌خورید؟ چی دوست دارید بخورید؟

- همیشه اون‌جا (با دست به مغازه‌ی کبابی روبه‌رو اشاره می‌کند) جوجه می‌خوریم با معصومه یا کباب! خودش بهمون می‌ده (منظورش پسماند غذاهای مشتریان بود).

* چندتا خواهر و برادر داری؟

- منم و معصومه و آجی‌بزرگم. دوتا داداشم داشتم که بابام فروخت به بالاشهر!

با لبخند: «مامانم یه بچه‌ی دیگه داره به دنیا میاره!»

* پدرت، برادرهای شما رو فروخت؟ چرا؟ دلتنگ‌شون نمی‌شی؟

- نمی‌دونم خب! نه... بعضی وقتا میان خونه که دل‌شون تنگ می‌شه، دوباره می‌رن!

* چندساله هستن برادرات؟

- نمی‌دونم. از من کوچیک‌ترن.

* زری‌جان! از شرایط فعلی زندگی راضی هستی؟ یعنی دلت می‌خواست درس بخونی و با خواهر و برادرات زندگی کنی؟

- آره، دوست دارم؛ اما درس سخته. کلاس اول و دوم رفتم سخت بود. آخه بابام که پول‌دار نیست. باید کار کنیم تا بتونیم چیز میز (مایحتاج زندگی) بخریم!

(با رضایت و لبخند): «تازگی‌ها هم موبایل خریدیم!»

* زری‌جان! می‌دونی که به کار شما می‌گن گدایی؟

- (با بی‌اهمیتی): خُب پول درمیاریم. کاره دیگه!

* خب اینم می‌دونی که کار خوبی نیست و اداره‌ی بهزیستی بچه‌هایی رو که گدایی می‌کنن، جمع‌آوری می‌کنه؟

- آره. بعضی وقتا هم میان این‌جا!

* خُب چه‌کار می‌کنید؟ فرار می‌کنید یا با اونا می‌رید؟

- با تعجب: نه! فرار می‌کنیم! می‌ریم اون ور میدون که مامانم به مغازه سپرده قایم می‌شیم تا برن.

-کدوم مغازه؟ (خودش رو به علی‌چپ می‌زند که جواب ندهد.)

* خب چرا فرار؟ فکر نمی‌کنی اگه باهاشون بری، بتونن کمکت کنن تا از این شرایط دربیاین؟

- نه! مامانم گفته فقط فرار کنید.

* خواهرت رو چه‌کار می‌کنی؟ اون می‌تونه با تو فرار کنه؟

- آره، اما همیشه هم معصوم با من نیست؛ بعضی وقتا با مامانم می‌ره.

* مادرت هم مثل شما گدایی می‌کنه؟

- اوهوم. مامان و بابام!

ظاهراً سؤال‌های پی‌درپی من حوصله‌ی کوچکش را سر برده و این‌پا و آن‌پا می‌کند برای رفتن...

برای آخرین سؤال آرزویش را پرسیدم:

- من آرزو زیاد دارم؛ بریم شمال مسافرت، بابام مغازه بزنه و ما هم همیشه خونه باشیم و بازی کنیم...

* ممنونم زری‌جان! ان‌شاءالله که به تمام آرزوهای قشنگت برسی؛ اما سعی کن دست از این کار برداری...

حالا بریم ناهار؟

- (با لبخند) بریم!

□□□

گاهی نه با وعده‌های کامل غذایی، نه با کفش‌ها و لباس‌های مناسب، نه با هیچ چیز دیگری نمی‌شود این کودکان را به درجه‌ای رسانید که گدایی نکنند!

یکی از آرزوهایش، خریدن مغازه برای پدرش بود...

ولی باز هم بعید می‌دانم به این سادگی‌ها، بتوان خلق و خویی را که از کودکی و در خانواده در ذهن این کودکان نهادینه شده، تغییر داد!

به امید تحقق یافتن تمام آرزوهای بعید!

CAPTCHA Image