دوستی شکلاتی (به مناسبت فرا رسیدن نیمه‌ی شعبان)

10.22081/hk.2017.63511

دوستی شکلاتی (به مناسبت فرا رسیدن نیمه‌ی شعبان)


معصومه میرابوطالبی

مادر می‌گفت: «نمی‌خواهد بروی. همین که پیش من باشی، خودش ثواب عالم را دارد.» ولی بابا می‌گفت: «چرا نمی‌گذاری برود؟ این‌قدر اذیتش نکن! دوست دارد مثل بقیه باشد.»

مادر لب می‌گزید و فکر می‌کرد من نمی‌فهمم. بعد وقتی پشتم به او بود، چیزی به پدر می‌گفت. من که نمی‌شنیدم چه می‌گویند. اگر نگاه‌شان می‌کردم می‌توانستم لب‌خوانی کنم؛ ولی می‌توانم حدس بزنم چه گفته بود.

مادر همیشه می‌ترسید. می‌ترسید بروم توی خیابان و صدای بوق ماشین‌ها و موتورها را نشنوم و تصادف کنم. بروم توی خیابان و کسی با من حرف بزند و من متوجه نشوم.

مادر کمی‌ ترسو بود؛ اما پدر، این‌طوری نبود. مادر می‌گفت: «بی‌خیالی مَرد!» اما بابا بی‌خیال نبود. یادم هست وقتی همسایه‌ی جدید بالایی از من چیزی پرسید و من متوجه نشدم، قیافه‌ی پدر چه‌قدر توی هم رفت! همسایه بالایی سبیل پرپشتی داشت و من نمی‌توانستم حرکت لب‌هایش را ببینم؛ وگرنه حتماً می‌فهمیدم چه می‌گوید. بعد حرف‌های پدر را لب‌خوانی کردم که به مرد همسایه می‌گفت: «پسرم ناشنواست.» و حتماً مرد همسایه گفته بود آخِی و بعد سر تکان داده بود.

اما این بار تصمیم با خودم بود. بچه‌های محل سر کوچه چادر زده بودند و می‌خواستند از صبح نیمه‌ی شعبان تا ظهر، شربت زعفران بدهند. مادر هر سال زعفران شربت‌شان را می‌داد و می‌گفت: «خدا رو شکر در شادی عید شریک شدیم!»

ولی من می‌فهمیدم منظور مادر چیست. منظورش این بود که همین بس است و دیگر کسی از تو توقع ندارد بروی توی چادر و کمک‌شان کنی.

پارسال رفته بودم. احمد پسرخاله‌ام که خانه‌ی‌شان سه کوچه بالاتر بود، مرا با خودش برد. یک جعبه چوبی داد و گفت بنشین رویش. در تمام مدت جشن، کاری نکردم. نشستم روی تخته و نگاهم به آدم‌هایی بود که سلام می‌کردند. شربت می‌گرفتند. می‌خوردند و بعد می‌رفتند. وسطه‌های جشن پا شدم و لیوان‌های یک‌بارمصرفی را که مردها پرت کرده بودند کنار جدول، جمع کردم. بعد یکی دیگر از پسرها هم آمد کمک. همین‌طور که خم و راست می‌شد، حرف می‌زد و من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. دستش را گرفتم و گفتم حرکت نکند تا من لب‌خوانی کنم. بعد پسرخاله‌ام از دور گفت: «ناشنواست.» این را فهمیدم. پسر دلش سوخت و دوباره مرا مجبور کرد روی تخته بنشینم.

خیلی ناراحت شدم. از همان‌جا برگشتم خانه. من ده‌ساله هستم. لازم نیست کسی تمام وقت مواظبم باشد.

می‌دانستم امسال هم مادر باز به پدر زور می‌گوید و نمی‌گذارد من از خانه بیرون بروم. می‌دانستم رفته و دو مثقال زعفران درجه‌یک برای شربت بچه‌ها خریده است؛ برای همین مخفیانه کاری کرده‌ام.

چند ماه است از پول توجیبی‌هایم از بوفه‌ی مدرسه شکلات خریده‌ام. مادر نمی‌گذارد بروم سوپری؛ وگرنه همه‌ی پول‌هایم را یک‌جا جمع می‌کردم و شکلات‌های یک‌جور می‌خریدم. شکلات‌ها جورواجور هستند و ته کمد قایم‌شان کرده‌ام. مادر آن‌ها را ندیده. از پسرخاله هم خواسته بودم برایم کیسه‌های پلاستیکی کوچک بخرد. من صدای منگنه را نمی‌شنیدم؛ ولی اگر شکلات‌ها را بسته‌بندی کنم حتماً مادر می‌شنید؛ برای همین منتظر شدم تا مادر برود خرید. سریع شکلات‌ها را بسته‌بندی کردم و بردم توی انباری پنهان کردم.

صبح عید، پسرخاله مثل پارسال دنبالم آمد. مادر چند بار سفارش مرا به او کرد: «مواظبش باش! توی خیابان نرود. اذیتش نکنید!» بعد اجازه داد با او بروم؛ اما من نقشه‌ی دیگری داشتم. کلید انباری را برداشته بودم.

هنوز یک ساعت نشده بود که به بهانه‌ی خستگی از چادرشان زدم بیرون. برگشتم به آپارتمان و شکلات‌ها را از انباری برداشتم. بعد راه افتادم. می‌خواستم از شهرک خودمان بروم بیرون. می‌دانستم اگر همان‌جا بمانم، پدر زود پیدایم می‌کند.

برای همین خیلی دور شدم. سر یک کوچه، پیرزنی جعبه‌ی شیرینی دستش بود و به همه تعارف می‌کرد. بعد با دست به من علامت داد تا جعبه را از دستش بگیرم. خسته شده بود. جعبه را گرفتم. نگاهش به سمعک من که افتاد، لبخند زد. بعد اشاره کرد که می‌رود و برمی‌گردد. تعجب کردم که می‌توانست اشاره کند. من شیرینی را به رهگذرها تعارف می‌کردم. جعبه که خالی شد، بسته‌ی شکلات‌های خودم را درآوردم و شروع کردم به تعارف کردن.

پیرزن برگشت. یک جعبه‌ی شیرینی دیگر داشت. داد دستم و اشاره کرد که خودش هم ناشنواست.

خندیدم. خوش‌حال شدم. انگار من و او، با این همه تفاوت سن با هم دوستِ دوست بودیم!

پیرزن جعبه‌های زیادی خریده بود و من بدون این‌که متوجه بشوم، تا غروب به همه شیرینی تعارف می‌کردم.

شیرینی‌ها که تمام شد، از پیرزن خداحافظی کردم و دویدم سمت خانه. نمی‌توانستم خیابان خودمان را پیدا کنم و از چند نفری آدرس پرسیدم. اولش سخت بود. متوجه نمی‌شدند من چه می‌گویم؛ اما بعد برای‌شان نوشتم.

وقتی رسیدم سر کوچه، وحشت کردم. چندتا ماشین جلوی درِ آپارتمان‌مان بود و دایی و بابا، با هم صحبت می‌کردند. پسرخاله یک‌دفعه چشمش به من خورد. بابا را صدا کرد.

همه نگران من شده بودند. مادر همه‌ی فامیل را بسیج کرده بود تا مرا پیدا کنند.

از کار خودم پشیمان شدم. شاید این همه پنهان‌کاری لازم نبود!

اما این پنهان‌کاری یک خوبی داشت؛ خانه‌ی پیرزن را یاد گرفته بودم.

CAPTCHA Image