بادکنک سامر (ص 44)

10.22081/hk.2017.63507

بادکنک سامر (ص 44)


نویسنده: محمد قرانیا، نویسنده‌ی سوری

مترجم: محبوبه افشاری

من، پدر، مادر و برادرم سامر کنار ساحل نشسته بودیم. آن‌جا خیلی قشنگ بود و به ما خوش می‌گذشت. به سامر گفتم: «بیا به تماشای ماهی‌گیرها برویم.»

پیش آن‌ها رفتیم و دیدیم که چه‌طور ماهی می‌گیرند. آرزو کردم کاش قلاب ماهی‌گیری داشتم و من هم شانسم را امتحان می‌کردم.

به سامر گفتم: «می‌خواهم از فروشگاه آن‌جا چیزی بخرم که با آن سرگرم شوم.»

با هم به فروشگاه رفتیم. همه‌چیز در آن‌جا پیدا می‌شد. من یک کتاب قصه پر از نقاشی‌های رنگارنگ خریدم؛ اما سامر تصمیم گرفت یک بادکنک بخرد. پرسیدم: «چرا بادکنک خریدی؟»

جواب داد: «برای این‌که می‌توانم مدت زیادی با آن بازی کنم و بیش‌تر از کتاب من را سرگرم می‌کند.» خندیدم و روی چمن‌های سرسبز نزدیک پدر و مادرم کنار رودخانه نشستم و شروع کردم به خواندن کتاب قصه. سامر هم مشغول باد کردن بادکنک شد. آن‌قدر بزرگ شده بود که فکر کردم الآن است که بترکد! سامر شروع به بازی کرد. او با دست به آن ضربه می‌زد، بادکنک کمی بالا می‌رفت و دوباره به طرف او برمی‌گشت و سامر هم شادمانه ضربه‌های دیگری به آن می‌زد. ناگهان با ضربه‌ی محکمِ دست او بادکنک بالا و بالاتر رفت و دور شد. عده‌ای کنار ما ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. دیدیم بادکنک آرام آرام پایین آمد و مثل یک اردک روی آب نشست و رفت. بیچاره سامر! آن‌قدر ایستاد و نگاه کرد تا بادکنک ناپدید شد. دیگر ناامید شده بود. وقتی برگشت و به من نگاه کرد، دید که دارم کتاب قصه‌ی رنگارنگم را می‌خوانم؛ اما در حقیقت من در دلم به او می‌خندیدم!

CAPTCHA Image