به کوشش: معصومهسادات میرغنی
* مثل خودش
... یواکیم آهی کشید و برگشت. زیر درختها داشت تاریک میشد. هیاهوی بچهها از زمین بازی به گوش میرسید. بودن در آنجا چندان سرگرمکننده نبود. بچههای زیادی آنجا بودند که میخواستند در یک زمان با همان چیزهایی که بچههای دیگر بازی میکردند، بازی کنند. گاهی آرزو میکرد خودش چندین نفر باشد. تصور میکرد اگر در آن لحظه بگوید: «حالا من میخواهم با سه نفر مثل خودم بازی کنم.» و سپس سه نفر مثل خودش آنجا ظاهر میشدند، چهقدر خوب میشد! آن وقت از دست آنها عصبانی نمیشد؛ چون آنها مثل او بودند و دوست داشت با آنها بازی کند؛ ولی این یکی از چیزهای غیرممکن بود.
(تورمدها وگن؛ پرندگان شب، برندهی جایزهی هانس کریستین اندرسن و برندهی دیپلم افتخار از جشنوارهی مطبوعات کودک و نوجوان)
* یک آدم و چندین نقش!
... عزیزجون، دفتر خاطرات دوران خوش کودکی و نوجوانیام بود. گاهی وقتها، نقش ساعت را برایم داشت. درست سر هر ساعتی که میگفتم، بیدارم میکرد. گاهی نقش حافظ صلح را در اختلافات بین من و پدر و مادرم بازی میکرد. بدون چون و چرا حامی من بود. کارنامهام را به او میدادم تا به پدرم نشان بدهد. سواد اکابری داشت و کمی میتوانست بخواند. پول توجیبیام را به او میدادم تا برایم نگاه دارد. او هم مطمئنتر از بانک، آنها را برایم نگاه میداشت. هروقت هم هر چهقدر لازم داشتم، از او میگرفتم؛ حتی بعضی وقتها از پول خودش هم روی پول من میگذاشت. عادتهای عجیبی داشت. در واقع سلیقههای من و او کمی به هم نزدیک شده بود؛ مثلاً من عاشق پفک بودم و او هم پفک دوست داشت. هروقت برای خودم هلههوله میخریدم، قسمتی از آن مال او بود. مهربان، صبور و دوستداشتنی بود. هرجا که او بود، احساس آرامش و امنیت میکردم. با مهربانیهای عزیزجون، بزرگ و بزرگتر شدم و نوجوانیام مثل برق و باد گذشت...
(احمد عربلو؛ تانک آرزوها)
****
* سنگینترین!
سرم گیج میرود
از سنگینی آنتنها.
دلم پیچ میزند
از زنگها
صداها
که اتاقهایم را پر کردهاند
و این تلویزیونهای عصبانی
که کنترلشان دست خودشان نیست
و مدام به جای همه، حرف میزنند.
کاش برق میرفت!
تا زیر نور شمع
که شده
کمی باهم درد دل کنید!
(مهدی مردانی؛ دلتنگیهای یک آپارتمان)
* فکرهایش!
... میرویم حرم. هوا تاریک است. خیلی هم سرد است. پای چراغهای برق که میرسیم، اسم خیابانها را میخوانم. اینجا هم نام خیابانهایش نام شهداست. هرکدامشان میتوانستند سالها زندگی کنند، بچههایشان هم همینطور و بچههای بچههایشان هم؛ اما جنگ با کشتن هرکدام از اینها، آرزوهای یک نسل را تباه کرده است؛ نه فقط یک آدم را... میرویم طوس. آنجا مزار فردوسی را میبینیم. برایش فاتحه میفرستیم. بابا میگوید: «تمام آدمهای بزرگ همیشه زنده میمانند.» توی راه، بابا داستان سیاوش را میگوید. او هم در جنگ نابرابر شهید میشود. توی راه، بابا داستان رستم و سهراب را هم میگوید. فکر میکنم خوش به حال رستم که سیمرغ را داشت؛ اما بعد میبینم که ما خدا را داریم... آدم به همه میتواند دروغ بگوید؛ اما به خودش که نمیتواند...
(مژگان بابامرندی؛ فقط بابا میتواند من را از خواب بیدار کند)
* حوض آب، تنگ یا رودخانه؟
آب چکچک از دهان شیر توی حوض کوچک میافتاد. بزرگی کنار حوض نشسته بود و به قطرههای آب که نور خورشید آنها را رنگ به رنگ میکرد، خیره بود. مازیار با تنگ بلوری که دوتا ماهی قرمز توی آن بود، به طرف حوض میآمد. تنگ را لب حوض گذاشت، شیر را باز کرد تا حوض پر از آب شود و گفت: «میخواهم ماهیها را نجات بدهم. تنگ مثل یک زندان است، خودت گفتی بزرگی، ها؟» بزرگی به ماهیها چشم انداخت. از بازی نرم و قشنگ آنها خوشش آمد و گفت: «ولی گربهها خیلی نامردند. آن هم توی حوضی به این کوچکی! قدیمها حوضها بهقدری بزرگ بودند که ما توی آنها آبتنی میکردیم.» مازیار تعجب کرد و گفت: «روزی میگویی تنگ واسه ماهیها مثل زندان است و حالا از نامردی گربهها حرف میزنی؛ پس من چه کار کنم؟»
- فکر یک رودخانه باش! توی تنگ کوچک و تاریک محله، مرشدعلی از غصه مُرد. لطیفلوطی به روز گدایی افتاد. عزیزآقا راهی خانهی سالمندان شد. اوستامعمار سر از دیوانهخانه درآورد. کلاسدالله چشمهایش را از دست داد. عمورضا پیر شد! باید تنگ را شکست؛ ولی گربهی نامردی مثل اصلان بالای حوض نشسته که بزرگتر از تنگ است...
مازیار گفت: «رحمتِ نامرد چه؟ او توی تنگ بود یا حوض یا رودخانه؟ آنکه بزرگی جان مرا ده سال انداخت توی زندان!»
(محمدرضا یوسفی؛ بزرگی)
ارسال نظر در مورد این مقاله