نگاهی به کتاب «زیبا صدایم کن» (ص 24)

10.22081/hk.2017.63495

نگاهی به کتاب «زیبا صدایم کن» (ص 24)


دخترخانمی به نام زیبا

نگاهی به کتاب «زیبا صدایم کن»

پروانه پارسا

نام کتاب: زیبا صدایم کن

نویسنده: فرهاد حسن‌زاده

انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

«زیبا صدایم کن» عنوان کتابی است که فرهاد حسن‌زاده برای نوجوانان گروه سنی «د» و «ه» نوشته است. این کتاب در مجموعه‌ی «رمان نوجوان امروز» از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با تیراژ 7000 نسخه در 192 صفحه به چاپ رسیده است.

نویسنده، این کتاب را به مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که روزگاری دست او را گرفته است، تقدیم کرده است.

آیا تا به حال جشن تولدی را که در میان هیاهوی خیابان‌های تهران برگزار می‌شود، دیده‌اید؟

شما با خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» به این جشن دعوت می‌شوید. اما قبل از برگزاری این جشن، «زیبا» باید کارهایی را انجام دهد! باید چند متر طناب و چندتا آب‌میوه‌ی پاکتی برای پدر ببرد. کجا؟

شروع داستان را با هم می‌خوانیم:

«محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هر لحظه به ماشین‌های پلیس اضافه می‌شد که با آژیرها‌ی‌شان جیغ‌کشان خیابان‌های اطراف را می‌بستند. هلی‌کوپتری هم بالای سرمان در پرواز بود. به هر جا نگاه می‌کردم، انعکاس نورهای سرخ و آبی چشمک‌زن بود. گیج و مات به هم نگاه کردیم. صدای یکی از پلیس‌های لعنتی را شنیدم که می‌گفت شما محاصره شدین. هیچ راه فراری ندارین، تا این‌جا رو، روی سرتون خراب نکردیم، دستاتونو بذارین روی سرتون از اون آشغالدونی بیاین بیرون. این‌جای داستان بودم که گوشیم زنگ زد. همیشه همین‌طور بود. جاهای حساس کتاب یا فیلم، خروس بی‌محل می‌خواند. گفتم ولش کن. من و ویلی نگاه‌مان در هم گره خورد. ویلی با ناله گفت: «چاره‌ای نیست لوسی. من تیر خوردم و کارم تمومه.»(ص 9)

داستان درباره‌ی دختری به نام زیباست که پانزده سال دارد و پدرش به خاطر یک سری از مشکلات در بیمارستان روانی بستری است.

«یکهو دلم تنگ شد و بغضم قلنبه شد توی گلوم. با بدبختی آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «دلم واسه‌ات یه ذره شده. کی می‌آیی پیشم؟ خسته نشدی از اون‌جا؟» صدای بابا عوض شد. بغضش را قورت داد و گفت: «منم دلم یه چیکه شده واسه‌ات.» بعد اشک‌هایش را پاک کرد. خودم دیدم که اشک‌هایش را پاک کرد و گوشی را چسباند به سبیل‌هایش و گفت: «می‌خوام مرخصی بگیرم زیبا. می‌خوام بیام بیرون و ببرم بگردونمت. دوست داری ببرم بگردونمت؟»

خیلی وقت بود این حرف را از زبانش نشنیده بودم. گفتم: «معلومه که دوست دارم. کی؟ چه‌جوری؟»

(ص11)

پدرِ زیبا اجازه ندارد از بیمارستان بیرون بیاید؛ زیرا مراحل درمانش را طی می‌کند. بنابراین از زیبا کمک می‌گیرد و از او می‌خواهد تا با چندین متر طناب و چهارتا آب‌میوه‌ی پاکتی یک‌نفره به ملاقاتش در بیمارستان برود. زیبا از طرفی می‌ترسد که پدرش را فراری بدهد و از طرفی دیگر دوست دارد که یک روز را با پدرش بگذراند.

گفتم: «چه‌قدر می‌گی؟ مفهومه دیگه.» ولی مفهوم نبود. از کارش سر درنمی‌آوردم. فقط ترس بَرَم داشته بود. ترسش باحال بود. شده بودم مثل وقتی داستان ویلی و لوسی را می‌خواندم. تازه هزار کیلو حرف داشتم بزنم باهاش. تلفن بابا که تمام شد، گوشیم را خاموش کردم؛ خاموش خاموشِ.(ص15)

زیبا در طول داستان کم‌کم زندگی‌اش را تعریف می‌کند و اطلاعات را به خواننده می‌دهد.

«مامان چشم‌های خوشگل و تیزی داشت، ولی همه‌چیز را نمی‌دید. اگر می‌دید که روزگارمان این ریختی نمی‌شد.»(ص21)

پدر و مادر زیبا از هم جدا شده‌اند؛ زیرا مدام با هم بگومگو داشته‌اند و نمی‌توانستند با هم به زندگی‌شان ادامه بدهند.

عمه و عموها هیچ‌کدام ارتباطی با زیبا ندارند؛ چون در شهری دیگر زندگی می‌کنند و از زیبا دور هستند؛ خصوصاً که مادرِ زیبا بعد از جدا شدن با مرد دیگری ازدواج کرده است؛ مردی به نام آقابالا.

زیبا، پدرش را دوست دارد و احساس می‌کند که پدرش قهرمان است؛ قهرمان و ستاره‌ی زندگی. از بغل گرفتن پدرش لذت می‌برد. با این‌که پدرش هیکلی لاغر و استخوانی دارد، اما او پدرش را قوی‌ترین مرد دنیا می‌داند.

پدر با کمک زیبا از بیمارستان روانی فرار می‌کند.

در طول داستان هرگاه پدر با خاطرات گذشته ناراحت می‌شود، خیلی زود با گفتن این‌که روز تولد یک دونه دخترش زیبا است، سعی می‌کند ناراحتی را فراموش کند و شاد باشد و مدام کلمه‌های خنده‌دار می‌گوید تا زیبا را بخنداند و لحظات خوشی را برای دخترش ایجاد کند؛ اما گاهی با یادآوری خاطرات گذشته، غم و اندوه پدر و سختی‌هایی که کشیده آشکار می‌شود. زیبا گاهی می‌خندد و گاهی نگران می‌شود که نکند حال پدرش خراب شده است.

خواننده با هر جمله‌ای که از داستان می‌خواند، بیش‌تر با زندگی زیبا آشنا می‌شود و رازهای از زندگی زیبا برملا می‌شود که حتی پدر هم خبر ندارد و این رازها بر شانه‌های زیبا سنگینی می‌کنند.

زیبا دختری است که شرایط زندگی‌اش با دیگران متفاوت است و مشکلات زیادی در زندگی او وجود دارد؛ اما تلاش می‌کند که یک زندگی سالم را برای خودش فراهم کند و اشتباهات، او را اسیر نکند. نویسنده می‌خواهد به خواننده‌ی نوجوان زندگی‌های متفاوت و سخت را نشان دهد؛ زندگیِ کسانی که به ‌طور روزمره آن‌ها را می‌بینیم و افراد معمولی هستند؛ اما با زندگی‌های خاص خودشان. زندگی کودکان و نوجوانانی که به ‌خاطر بیماری و یا مشکلات دیگر از پدر و مادر خود دور افتاده‌اند و یا زندگی کودکان و نوجوانانی که در کنار تحصیل مجبور به کار کردن هستند و در این راه با مشکلات و خطرات بی‌شماری روبه‌رو هستند. خواندن این کتاب از سوی نوجوانان که دقیقاً هم‌سن‌وسال شخصیت اصلی داستان هستند، باعث می‌شود آن‌هایی که زندگی آرامی دارند، اهمیت آن را درک کنند و بفهمند که بعضی از هم‌سالان‌شان با چه مشکلاتی زندگی می‌کنند؛ اما زیبا با وجود تمام این سختی‌ها، ناامید نمی‌شود و امید در زندگی‌اش موج می‌زند و زندگی، او را به پایداری و استقامت دعوت می‌کند و این زیباست که باید در برابر مشکلات مقاومت کند و تلاش کند که بهترین راه را برگزیند.

نویسنده در این کتاب از زوایه‌ی خاصی زندگی زیبا را تعریف می‌کند که می‌تواند خواننده را متعجب کند.

روایت داستان از زبان اول شخص، یعنی از زبان «زیبا» بیان می‌شود. موقعیت مکانی و زمانی داستان، موقعیت معمولی است که برای خواننده قابل تصور است.

نثر روان و یک‌دست داستان باعث می‌شود تا خواننده به‌ راحتی کتاب را بخواند و با آن ارتباط برقرار کند. شخصیت‌های داستان افرادی هستند که در اطراف خواننده ممکن است وجود داشته باشند. حوادث در داستان غیرقابل پیش‌بینی است و به همین علت خواننده را به‌ دنبال خود می‌کشاند و او کنجکاو می‌شود تا عاقبت کار را بداند. داستان تا مدت‌ها ذهن خواننده را درگیر می‌کند که از نکات قوّت کتاب به حساب می‌آید.

CAPTCHA Image