مثل تخمه شکستن (گفت‌وگو با یک کودک معتاد) (ص 18)

10.22081/hk.2017.63493

مثل تخمه شکستن (گفت‌وگو با یک کودک معتاد) (ص 18)


حنا مشایخ

مقدمه

روزانه بین بیست تا دویست نوزاد معتاد به دنیا می‌آید؛ که تمام این نوزادان باید در بخش مراقبت‌های ویژه‌ی بیمارستان‌ها بستری و تا زمان تأیید صلاحیت خانواده برای نگه‌داری، در بهزیستی بمانند؛ اکثر آن‌ها قبل از این‌که به چهارماهگی برسند، تلف می‌شوند.

در این میان، کودکانی که از این مهلکه جان سالم به در می‌برند، به تعداد انگشت‌شماری مورد توجه و درمان قرار گرفته و از اعتیاد رهایی می‌یابند!

مابقی آن‌ها از همان سال‌های اول زندگی مصرف مواد را مانند بزرگ‌سالان آغاز کرده و ادامه می‌دهند.

جسم نوزاد معتاد، بستر خوبی برای رشد انواع بیماری‌هاست. این کودکان از آمادگی جسمانی کافی برای مبارزه با بیماری‌ها برخوردار نیستند؛ به این جهت حدود شصت درصد از آن‌ها قبل از بلوغ از بین می‌روند و یا به بیماری‌های لاعلاج دچار می‌شوند.

سکته‌های ناقص، حمله‌های قلبی و نارسایی خونی از شایع‌ترین عارضه‌هایی است که میان این کودکان رواج دارد...

از ظاهر رنگ‌پریده، دستان زرد و لب‌های کبود عارف، به راحتی می‌توان فهمید که از سلامت جسمی ‌برخوردار نیست؛ او از صبح تا غروب در خیابان‌های بالای شهر دست‌فروشی می‌کند و به گفته‌ی خودش، تمام درآمد ناچیزش را دودستی تقدیم پدرش می‌کند که معتاد به هروئین است.

عارف می‌گوید: «در کوچه‌ی قالی‌شوهای دروازه غار، پسری سیزده ساله به نام رسول زندگی می‌کند که از صبح تا شب کار می‌کند و شب در بازگشت به محل زندگی‌اش، درآمد یک روزش را برای خرید مواد می‌دهد.»

عارف می‌گوید: «در خانواده‌ی ما از خواهر کوچک‌ترم تا مادربزرگم، معتاد هستیم و کشیدن مواد برای‌مان تفریحی همچون تخمه شکستن است!»

از جواب دادن به سؤال‌های امتناع می‌کند و بی‌قراری در حالاتش موج می‌زند؛ اما پیداست در ازای پول حاضر است به هر کاری تن بدهد.

بلافاصله بعد از دیدن مبلغ ناچیزی کنار من نشست و عجولانه پرسید:

- به قیافه‌ات نمی‌خوره پلیس باشی! از تلویزیون آمدی؟

* نه! از صدا و سیما نیستم، پلیس هم نیستم! گزارش‌گر مجله‌ای هستم برای نوجوانان هم‌سن شما. گفتی اسمت عارفِ، چند سالته؟

- چهارده سالمه.

* شنیدم مواد مخدر مصرف می‌کنی؟ از خودت تعریف کن.

- توی خانواده‌ی ما همه معتادن. از خواهر کوچک‌ترم تا مادربزرگ‌مان... کشیدن تریاک برای‌مان تفریحی مثل تخمه شکستن است.

* همه، یعنی چه کسانی؟ خانواده‌تون چند نفره‌ست؟

- من و مادربزرگم، بابا و دوتا برادر بزرگم و خواهرم که یک سال از من کوچک‌تره. خواهربزرگم ازدواج کرده.

* یعنی همگی معتاد هستند؟ چه موادی مصرف می‌کنند؟ خودت چه‌طور؟

- بله. من و خواهر و مادربزرگم تریاک می‌کشیم. برادرم و بابام هروئین و حشیش. اون یکی داداشم کراکی شده بود، بد وضعی داشت... (با خنده) و اصلاً نمی‌دونیم کجا هست؟

* مگه از چندسالگی شروع کردی و چه‌طور معتاد شدی؟

- از بچگی دیده بودم وقتی عارفه گریه می‌کرد، مادربزرگم توی گوشش دود تریاک فوت می‌کرد. منم چند باری که سرما خوردم یا مثلاً دل‌دردی چیزی می‌گرفتم، تنها دکتر خانوادگی‌مون تریاک بود.

مادربزرگم برای استخون‌دردش می‌کشید. یادم نیست چند ساله بودم که شدید مریض شدم و اصلاً خوب نمی‌شدم. پدرم گفت: «بشین دوتا دود بگیر خوب می‌شی!»

* یعنی پدرت گفت بشین و شما هم نشستی؟ مقاومت نکردی؟

- چاره‌ای نداشتم. خب چه‌کار می‌کردم؟ اولاً این‌که از مریضی خسته شده بودم، بعدم فکر می‌کردم به قول بابام، مرد شدم و باید مثل بابام باشم!

* مرد شدن به معتاد شدن چه ربطی داره؟

- همین دیگه... بعد از اون هر وقت بابا تنها بود و کسی نبود باهاش بشینه، منو صدا می‌زد و باهم می‌کشیدیم!

* خواهر کوچکت چه‌طور معتاد شد؟

- (با خنده و تمسخر): اون‌که می‌گن اصلاً مادرزادی معتاده؛ چون مادرمم می‌کشیده.

* مادرت می‌کشیده؟ یعنی الآن نمی‌کشه؟

- مرده مادرم...

* بیش‌تر شب‌ها مصرف می‌کردی یا روزها؟ سیگارم می‌کشی؟

- فرق نداشت. وقتی کسی مشغول می‌شد، منم می‌رفتم. یک وقتا هم که جنس کم بود، نمی‌دادن بهم و می‌گفتن تو بچه‌ای!

* اول‌ها سیگار و سخت‌تر از مواد می‌کشیدم؛ چون کسی بهم از سیگارش تعارف نمی‌کرد و با سیگار کشیدن بیش‌تر سرفه می‌کردم؛ اما بعدها که خودم کار کردم، سیگار خریدم و الآنم می‌کشم...

* مدرسه نرفتی؟

- تا کلاس دوم خوندم.

* چرا ادامه ندادی؟

- اخراجم کردن... فکر کنم بهشون لو داده بودن که خانوادم می‌کشن.

* درآمد پدر و اوضاع اقتصادی خانواده‌تون چه‌طوره؟

- پدرم مواد خرید و فروش می‌کنه و مادربزرگمم همین‌طور! تو خونه‌ی ما هر کسی واسه خودش کار می‌کنه؛ ولی من هرچی کار کنم، می‌دم بابام جاش تریاک می‌گیرم.

* از برادرت که گفتی گم شده و ازش بی‌اطلاعی بگو.

- یاسر که گفتم کراکی شده و بعدشم نمی‌تونست کار کنه؛ از بس اوضاش خراب بود. تابلو شده بود و ممکن بود پلیس رو بکشه در خونه. در و پنجره‌ی خونه رو می‌شکست تا بابام پول موادشو بده. همسایه‌ها هم از دستش زنگ می‌زدن 110. یه شب خییییلی حالش بد بود و داد و بیداد می‌کرد. بابام کتکش زد و بیرونش کرد. دیگه بعد از اون رفت و برنگشت!

* خواهربزرگت گفتی ازدواج کرده؟ اونم معتاده؟

- بچه بودم. زن یه پیرمرد پاکستانی شد و رفت. نمی‌دونم معتاده یا نه. ازش بی‌خبرم، اما فکر نکنم معتاد باشه؛ چون اون موقع‌هام ندیده بودم بکشه.

* مصرف مواد اذیتت نمی‌کنه؟ شده که بخوای ترک کنی؟

- نه بابا! مصرف نکردنش اذیتم می‌کنه. (با خنده و سر در گریبان): نه... تا حالا که نخواستم ترک کنم!

* یعنی چی؟ چه‌جوری اذیت می‌شی؟

- عصبی می‌شم، قاتی می‌کنم، قلبم تندتند می‌زنه، بدنم درد می‌گیره... خلاصه خیلی زجرآوره!

* به نظر من، رسیدن به عاقبتی مثل یاسر زجرآورتره. تو الآن هنوز خیلی بچه‌ای و فرصت ترک کردن داری. می‌دونی که از همین امروز هم می‌تونی برای آینده و برای این‌که سرانجامی ‌مثل پدرت نداشته باشی، یا علی بگی و اقدام کنی.

- (آه سردی می‌کشد): آخه نمی‌شه! منم که نکشم همه تو خونه می‌کشن. اون اوایل روزهایی هم که نمی‌خواستم، وقتی کسی مشغول می‌شد ناخودآگاه می‌رفتم سر پیک‌نیک...

* خب اگر واقعاً تصمیم به ترک داری، خونه و محلی که تحریکت می‌کنه رو ترک کن.

- که مثل رسول کارتن‌خواب و خودفروش بشم؟

* رسول؟

- دوستم! توی کوچه قالی‌شورا پلاسه، پانزده سالشه. صبح تا شب حمالی می‌کنه واسه پول مواد.

* چرا فکر می‌کنی اگر از خانواده جدا بشی کارتن‌خواب می‌شی؟ اول با کمپین ترک اعتیاد شروع می‌کنی، بعد هم مراکزی مثل بهزیستی و هزاران کمپین اجتماعی دیگه وجود داره، که به امثال شما سرپناه می‌دن.

- نه بابا! خونه‌ی خودمون هست. آدمو اذیت می‌کنن توی بهزیستی...

* وقتی اصلاً اطلاعاتی نداری، چه جوری نظر می‌دی؟ فکر نمی‌کنی به امتحانش بیرزه؟

- اگر رفتم و نشد، بعد بابام دیگه همین‌جا هم راهم نمی‌ده. باز می‌شم رسول...!

* تا حالا شده هم‌سن‌وسال‌های خودت رو تو خیابون‌هایی که کار می‌کنی ببینی، که چه‌قدر سالم و پرانرژی‌تر از تو هستند و بخوای جای اونا باشی؟

- هزار بار. هر روز حسرت می‌خورم که اونا تو ماشینای گرم و نرم نشستن، من حتی یک بار هم یک شال و کلاه نداشتم؛ اما اونا....

* پدرت رو دوست داری؟

- نه! ولی گاهی که خمار می‌شه و ناله می‌کنه، دلم براش می‌سوزه...

* خب اینو می‌دونی که با این شرایط، خودت هم در آینده صاحب فرزندی می‌شی که ممکنه دوستت نداشته باشه؟

- کی به من دختر می‌ده؟ اصلاً من هیچ وقت ازدواج نمی‌کنم که بچه‌دار بشم؛ چون داشتن یک بچه‌ی معتاد خییییلی بده...

* اگر کسی تضمین بده که ترک کنی و بعد از ترک، شرایط و عرصه برای شروع و ادامه‌ی زندگیِ بهتر، مهیا بشه حاضری ترک کنی؟

- نیست همچین کسی، ولی آره! خیلی وقتا دلم برای عارفه می‌سوزه و با خودم می‌گم اگر می‌شد از این‌جا می‌بردمش که دیگه نکشه. خواهر بزرگمو خیلی دوست داشتم. دو - سه بار وقتی می‌کشید کتکش زدم که نکشه؛ اما خب، اونم یکی مثل من!

* عارف! هیچ وقت کتاب قصه، دوچرخه، توپ یا... داشتی یا داری؟ فوتبال چی؟ بازی کردی؟

- نه! هیچ کدوم را؛ بچه که بودم توپ داشتم، ولی هم‌بازی نداشتم.

بی‌شک، این تلخ‌ترین مصاحبه‌ی عمر من بود! فضا آن‌قدر دل‌گیر و سنگینه که نمی‌دونم چه‌طور ادامه بدم! از کیفم یک دستمال کاغذی درآوردم و با اسکناسی که توی دستم بود بهش دادم...!

* عارف؟ عارف جان؟ فکر نمی‌کنی بهتر باشه همین درآمد روزانه را صرف چیز دیگری جز مواد بکنی؟ این‌جوری داشته‌هات اضافه می‌شه. مثلاً پول جمع کنی یک دوچرخه، یک کامپیوتر، یا هر چیز دیگری که دوست داری حتی یک جفت کفش مناسب یا همون شال و کلاه که گفتی رو بخری؟

عارف‌جان! این آخرین سؤاله: بهم بگو چه آرزویی داری؟

- هیچی! دلم برای مادرم تنگ می‌شه. می‌خوام خواهرم برگرده پیشمون و این‌که عارفه بره مدرسه. اون لااقل کسی بشه.

* عارف! رفتار مردم اجتماع با شما چه‌طوره؟ بدرفتاری هم دیدی؟

- والا باید بگید خوش‌رفتاری هم دیدی؟ که من بگم نه اصلاً!

(با خنده): به جز شما کسی با من یک کلمه هم حرف نمی‌زنه. که اگر قیافه‌ام تابلوتر از این بشه، فکر کنم دیگه کسی چیزی هم ازم نخره...!

* عارف! من دوستانی دارم که اگر بخواهی، می‌تونن کمکت کنن. می‌تونم تو و عارفه رو بهشون معرفی کنم...!

این شماره‌ی تماس دوست منه، مسئول کمپ بانوان! اگر روزی تصمیم به نجات خودت و خواهرت گرفتی، باهاش تماس بگیر. ایشون کسانی رو می‌شناسه که قول می‌دم کمکت می‌کنه. کارت شماره را گرفت، پاکت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و به راه افتاد...

CAPTCHA Image