نگاهی به آداب و رسوم ایران قدیم
میرزا قلمدون
سیدمحسن موسوی
دو - سه روز از مکتب رفتن من نگذشته بود که موقع برگشت به خونه، وقتی دیدم اصغر توی کوچه دارد با بچهها بازی میکند، دلم یک جوری شد. دلم بازی خواست. تازه فهمیدم چهقدر دلم برای اصغر تنگ شده. دو - سه تا از بچهها هم انگار که من کار بد و بیارزشی انجام داده باشم، شروع کردند به مسخره کردن من. شعری را هم برایم دست گرفتند که.
میرزا قلمدون اومده
رستم دستون اومده
بشین بنویس کارشه
الله نگهدارشه
وقتی رسیدم خونه، شروع کردم به گریه کردن و در همان حالِ گریه به مادرم گفتم که من دیگه مکتب نمیرم. وقتی که بابام اومد خونه، مادرم ماجرا رو برایش تعریف کرد. پدر مرا صدا زد و من که خیلی ازش حساب میبردم، خیلی زود خودم را به آنها رساندم. پرسید: «خُب شازدهپسر برای چی نمیخواد بره مدرسه؟» حالا که فکر میکردم، خیلی زشت بود که بگویم برای بیکاری و بازی با بچهها، یا به خاطر مسخره کردن بچهها، دلم میخواهد که مدرسه نروم. گفتم: «من میخوام با اصغر باشم. اگه اصغر نیاد مکتب، منم نمیرم.» بابام خندید و گفت: «آخه باباجون، اجازهی اصغر که دست ما نیست! باباش باید اجازه بده که اون بره مکتب. حالا من با باباش صحبت میکنم. ببینم چی میشه.»
فردا شب وقتی پدر به خانه آمد، خیلی ناراحت بود. بعد از اینکه چایش را نوشید، گفت: «غروبی رفتم پیش اکبرآقا، بابای اصغر. کلی دربارهی فایدهی درس خوندن براش توضیح دادم که راضیش کنم اصغر رو بذاره مکتب ملاعباد؛ ولی بدجوری آب پاکی رو ریخت روی دستم!» مادرم که داشت یک چای دیگر برای پدر میریخت، گفت: «خب، آخرش نتیجه چی شد؟ همیشه وقتی بخوای یه خبری رو بگی، کلی مقدمات و صغری کبری میچینی.» بابام که از این حرف مادرم تُرش کرده بود، گفت: «اَمون بده زن! اکبرآقا گفت نمیتونم این کار رو بکنم. نمیتونم اصغر رو بذارم مکتب. دستم خالیه. مکتب هم خرج داره!» گفتم: «اکبرآقا! اگه مشکل حق و حساب ملاعباده، من یه جوری حلش میکنم. بزار اصغر هم بره درس بخونه.» اکبرآقا آهی کشید و گفت: «نه داداش! با اوسحسن آهنگر صحبت کردم، قراره از هفتهی بعد، اصغر بره زیر دستش کار کنه.» گفتم: «اکبرآقاجون! آخه اصغر شما جثّهای نداره که...» اکبرآقا همانطور که روشو از من برمیگردوند که اشکاشو نبینم، با دستش به من اشاره کرد که دیگه ادامه ندم...»
آن روزها وضع مالی بیشتر مردم خوب نبود. بسیاری از خانوادهها، توانایی مالی برای این که بچههای خود را به مکتب بفرستند، نداشتند؛ چون هم باید حقوق معلم را که مبلغی پول یا کالا یا گوسفند و... بود را به او میدادند و هم یک نیروی کار را از دست میدادند. در گذشته کودکان را از پنج – ششسالگی به کار وادار میکردند و کودکان همراه پدر و مادر و یا برادران خود، به اندازهی توان جسمیشان کار کشاورزی یا دامداری میکردند. وقتی خانوادهای فرزندش را برای درس خواندن به مکتب میسپرد، باید قید یک نیروی کار را میزد.
بسیاری از خانوادهها از چند فرزندی که داشتند، یک یا دو نفر را به مکتب میفرستادند؛ حتی کسانی بودند که پدرانشان ملّای مکتب بودند، ولی بیسواد بودند. وقتی از یکی از این بچهها پرسیدم که: «تو که بابات به همه خوندن و نوشتن یاد میداد، تو خودت چرا بیسواد موندی؟» در جوابم گفت: «بابام میگفت: «اگه تو هم بیای مکتب، پس کی گوسفندها رو ببره بچرونه؟ همه که نباید درس بخونن. تو برو دنبال کار گوسفندا!»
ارسال نظر در مورد این مقاله