بیژن شهرامی
هوا گرگ و میش است و چراغهایی که روی دو گلدستهی بلند حرم حضرت معصومهB گذاشتهاند، هنوز گرم نورافشانی و نشاندادن راه به کاروانهایی هستند که راه رسیدن به قم را پیش رو دارند.
در این میان قافلهای که تازه به کاروانسرای شهر رسیده است، حال و هوایی تماشایی دارد. اعضایش نماز صبح را خواندهاند و بقچه در دست، راهی گرمابهی حاجعسگرخان هستند تا گرد و غبار سفری دور و دراز را از تن برگیرند و سپس طیب و طاهر به حرم بیبی بروند.
کاروانیان به گرمابه که میرسند، سراغ دلاک حمام را میگیرند تا بدنهای خستهیشان را کیسهای بکشد؛ بیخبر از آن که او امروز خواب مانده و هنوز به گرمابه نیامده است.
چند دقیقه بعد، آقاسید شهابالدین(1) به گرمابه میآید. زائران محاسن بلندش را که میبینند، فکر میکنند کیسهکش حمام است؛ برای همین سرش داد میکشند: «این چه وقت سر کار آمدن است؟ زود بیا کیسهیمان بکش که کار و زندگی داریم!»
آقا لبخندی میزند، اسباب حمامش را گوشهای میگذارد و سروقت زائران کمحوصلهی حاضر در گرمابه میرود تا آنها را کیسه بکشد.
کار شروع میشود؛ اما ایراد گرفتن آنها تمامی ندارد. این بار صدا به اعتراض بلند کردهاند که: «دستت چرا قوّت ندارد و ما را درست و حسابی کیسه نمیکشی؟»
آقاسید شهابالدین باز هم لبخندی میزند و به کارش ادامه میدهد تا دلاک گرمابه از راه میرسد و میبیند که ای داد، زائران ناخواسته عالم بزرگ شهر را به کار گرفتهاند.
آب دهانش را به زحمت قورت میدهد، با شتاب جلو میرود و خطاب به آقاسیدشهابالدین میگوید: «حضرت آقا! قربان جدّتان بروم؛ شما چرا زحمت میکشید؟ این وظیفهی من است نه شما که مرجع تقلید مسلمانان و تاج سر ما هستید؟»
نام مرجع تقلید شیعیان که به گوش زائران کمحوصله میخورد، یکدفعه رنگ از رویشان میپرد. نگاهی به هم میکنند و سپس میخواهند به دست و پای آقا بیفتند و از او پوزش بطلبند؛ اما او مانع میشود و میگوید: «بنشینید تا کارم تمام شود. شما مهمان دختر موسی بن جعفرm هستید و احترام دارید.»(2)
پینوشتها:
1. آیتاللهالعظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفیq.
2. راوی: حجتالاسلاموالمسلمین سیدمحمود مرعشی.
ارسال نظر در مورد این مقاله