فاطمه قربانی
میگویند قدیمها یک برگ بیشتر نبودهای و هر صبح پسربچهای سر چهارراهها تو را جار میزده: «روزنامه... روزنامه... آخرین خبر...»
حالا دیگر باجهنشین شدهای و اسم و رسمدار. از یک برگ هم بیشتر هستی و چندین صفحه داری. سرت حسابی شلوغ است.
گاهی وقتها آنقدر مهم میشوی که یک تاریخ تو را به یاد میآورند؛ مثل آن روزی که تیتر اولت شده بود: «شاه رفت.»
گاهی وقتها در تاریخ اتفاق افتاده که روزها به تو اجازهی کار ندادهاند و تو شدهای: «شبنامه.» آنوقت کسی نمیتوانست تو را جار بزند. در سکوت حرفهایت را میزدی.
زبان تند و تیزی هم داری. حرفهای خطرناک که بزنی، تو را توقیف میکنند. بعضی وقتها زندان هم رفتهای.
شاید «مجله» خواهر کوچکترت باشد و «کتاب» هم برادر بزرگتر. آبا و اجداتان هم برسد به کتیبههای سنگی و نقاشیهای غارها.
راستی، نسبت تو با «هفتهنامه» و «ماهنامه» چیست؟ «گاهنامه» باید فامیل دور تو باشد. هر ازچندگاهی میآید، سری میزند و میرود.
تو زودتر از هر کس از همهچیز خبر داری. خیلی هم سحرخیزی. وقتی ما خوابیم، تو در راهی که صبح به دست ما برسی.
همیشه عجله داری هر روز میآیی و میروی.
خبرهایت هم تنها تا چند ساعت اول داغاند. بعد از دهان میافتند.
تازگیها عضو جدیدی هم در خانهی شما متولد شده. اسمش را گذاشتهاید: «ضمیمه.»
این روزها دلت کمی گرفته، ولی نگران نباش. هر چهقدر هم که علم و تکنولوژی پیشرفت کند، هنوز هم بوی کاهی کاغذهای تو چیز دیگری است.
ارسال نظر در مورد این مقاله