داستان/عشق ماشین


نرگس شامحمدی‌- اراک

یادمه از اون اول عشق رانندگی بودم؛ یعنی تا ماشین می‌دیدم، بی‌برو‌- برگرد خودمو به آب و آتیش می‌زدم تا سوارش بشم. بعدشم باهاش مثل قاطر رفتار می‌کردم. پیکان بابام ماجرایی داشت؛ یعنی همه از دم مثل استادشیفو باید بهش احترام می‌ذاشتن. آخه اون زمان پیکان هم واسه خودش آقایی بود و همه‌جا، جایش بود. بابام هم که قربونش برم از اون اول مثل نوه‌ی سیندرلا ازش نگه‌داری می‌کرد. تنها کافی بود یه پرنده‌ی ازخدا‌بی‌خبر‌- روم به دیوار‌- روش کارخرابی کنه، از اون به بعد بابام تا با تفنگ بادی اونو تیکه‌تیکه نمی‌کرد، راضی نمی‌شد! خلاصه، از قضا منم فاز شوفریم گل کرد و گفتم: «مگه من چمه که نتونم این پیکان زپرتی رو برونم؟» دوست داشتم یه بارم که شده یه دستم رو فرمون باشه و دست دیگم رو پنجره، بعد مثل راننده‌های خفن، سرمو از پنجره بیرون بیارم. سوئیچ طلایی بهترین جای جاکلیدی رو اشغال کرده بود و چشم دراومده قاه‌قاه می‌خندید! منم نامردی نکردم و سوئیچو از جا و مکان کندم. دستم عرق کرده بود. به خودم گفتم: «بابا دست‌خوش! تا دیروز مثل شیرای آفریقای جنوبی جزیره‌ی پالاگوس منو نیم‌منت می‌شد حالا چرا مثل ماهی‌های توی مغازه وارفتی؟» تا به ماشین رسیدم، دو قرن و نصفی گذشت. زن‌های همسایه مثل چی غیبت می‌کردن و تا منو دیدن صداشون بالا رفت. منم محل نذاشتمو سوئیچو چرخوندم. بابا ای‌ول! عجب سیستمی! فقط فاز ترکوندن می‌داد. تا روی صندلی نشستم، رفتم زیر صندلی. مثل برق از خونه دوتا بالش آوردم و گذاشتم زیرم. حالا شدم یه راننده‌ی حرفه‌ای! دل تو دلم نبود. کافی بود یه نفر از پشت پخم کنه تا سکته‌ی ناقصو بزنم. تا سوئیچو چرخوندم، ماشین مثل الاغ‌های سرکش رَم کرد و راه افتاد. دست‌پاچه بودم. ماشین داشت طرف زن‌های همسایه می‌رفت. یک‌دفعه بابام مثل سوپرمن رسید و پرید توی ماشین و دنده رو خلاص کرد. ماشین آروم گرفت. تنها کاری که کردم، پریدم بیرون و فرار کردم؛ ولی هیچ‌وقت این عشق لعنتی من به ماشین از بین نرفت!

 

یادداشت:

سلام دوست خوبم! داستان «عشق ماشین» به خوبی توانسته بود روایتی طنز و خودمانی را از اولین تجربه‌ی رانندگی یک نوجوان داشته باشد.

توجه به جزئیات مؤثر در داستان، نشان از توانایی شما در توصیف دارد. همین توجه است که داستان را در عین کوتاهی، باورپذیر کرده و خواننده را با خود همراه می‌سازد تا ببیند پایان داستان به کجا می‌رسد؛ اما چند نکته در داستان بود که اگر به آن‌ها دقت شود، داستان از حیث ساختار بهتر می‌شود:

1- در ابتدای داستان می‌خوانیم: «همه از دَم مثل استادشیفو باید بهش احترام می‌ذاشتن.» این مقایسه در جایی جالب و اثرگذار است که مخاطب همان‌طور که پیکان را می‌شناسد، استاد شیفو را هم بشناسد؛ پس نمی‌توان به حرف این‌که شما شخصیت فیلمی را می‌شناسید، در داستان از آن استفاده کنید؛ چون ممکن است خواننده‌ی شما استادشیفو را نشناسد.

2- شما راوی داستان را اول شخص آورده‌اید؛ آن‌وقت راوی از کجا می‌داند زن‌های همسایه که از آن‌ها فاصله دارد، چه می‌گویند؟

منتظر داستان‌های دیگر شما هستم.

آسمانه

CAPTCHA Image