محیا احمدی- گروه سنی د- اراک
بیدار شدم؛ اما به جای اینکه شب باشه، صبح بود. هوا خیلی روشن شده بود. روی تختم نبودم. یه ملافهی گلگلی روم کشیده بودند. توی اون حالت هم خندهام گرفته بود. وای خدا از دست مامان! بهش گفتم حتماً حتماً صدام کن. شب منو گذاشته بودند و رفته بودند! وای حالا چه کار کنم با این اخلاق مامانبزرگ! حالا باید بشینم تا بیان دنبالم. وای خدا چهقدر سخت میگذره! گوشم رو تیز کردم. صدای تلویزیون میاومد. خونهی مامانبزرگ خیلی بزرگ بود. معلومه صدای تلویزیون خیلی زیاده که تا اینجا اینطوری میاد. لابد اخبار... خوب علاقهی مامانبزرگ بعد از بابابزرگ به اخبار خیلی زیاد شده. دوست داره بدونه که بابابزرگ چی میشنیده و میدیده!
ما همیشه حداقل هفتهای یکی- دوبار میاومدیم اینجا؛ چون مادربزرگ تنها زندگی میکنه. اینجا نه بچهای و نه وسیلهی بازیای هست. حوصلهام رو چه کار کنم؟ هَمش سر میره. از اونها بدتر گوش کردن به اخباره که اصلاً علاقهای بهش ندارم. صدای مامانبزرگ میاومد. داشت با تلفن حرف میزد. دست و روم رو شستم. مامانبزرگ سلام داد بِهم. تعجب کردم. هیچوقت باهاش توی خونهشون تنها نبودم. مخصوصاً که میدونستم تا عصر تنها خواهم بود. صدای تلفن که بلند شد، پریدم. مامان بود. گفت بعد از ناهار میاد. بوی آبگوشت مامانبزرگ، کل خونه رو برداشته بود. من آبگوشت دوست ندارم. کم خوردم؛ اما بعداً پشیمون شدم؛ هرچند روم نشد که بگم بازم میخوام. کاش همیشه مامانبزرگ خونهی ما بود یا ما اینجا بودیم! خونهی مرتب و تمیز! اما مامان من کارمند بود و وقتش کم بود. راستی مامانبزرگ اصلاً غر نمیزد! من رفتم توی حیاط کلی بازی کردم. صدای زنگ در که اومد، پریدم. مامان گفت: «بهبه! خوش میگذره!» به مامانبزرگ گفتم: «خیلی خوش گذشت!» مامانبزرگ شال سرمهای را داد به من. توی ماشین به مامان گفتم: «مامان میشه گاهی بیام اینجا؟» مامان گفت: «باشه، من که از خُدامه. مُنتها تو انگار دلت نبود بیایی!» چیزی نمیگفتم. بعد گفت: »ای شیطون! میخوای جوراب و کلاه هم برات ببافه؟» گفتم: «نه، من از آبگوشت مامانبزرگ سیر نشدم؛ میخوام بیام دلِ سیری بخورم. تازه یاد میگیرم و برای خودمون هم درست میکنم.» مامان خیلی متعجب بود! البته حق داشت...
یادداشت:
دوست خوبم سلام! داستان کوتاهت از لحاظ سادگی سوژه و سادگی روایت داستان قابلتوجه بود و به قول معروف از این شاخه به آن شاخه نپریده بودی.
همانطور که حتماً متوجه شدی، قسمتهایی از داستانت حذف شده است؛ به این دلیل که در اصل داستان راوی از مادربزرگش خوشش نمیآید و از ماندن در خانهی او راضی نیست؛ اما در پایان داستان، یکمرتبه نظرش تغییر میکند. در داستانت برای این تغییر هیچ منطقی وجود ندارد و هیچ مقدمهچینی نشده است؛ این روند باعث شده است تا از مادربزرگ چهرهای زشت و نادرست ترسیم شود؛ اما با این حذفی که صورت گرفت، هم حس راویِ داستان بیان شده است و هم پایان داستان همان چیزی است که خودت خواستهای. منتظر داستانهایت هستم!
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله