بلیت اتوبوس


حانیه پیران‌زاده- کاشان

پاهایم خشک شده است. هوا هم خیلی گرم است. با دست راستم عرق پیشانی‌ام را پاک کردم. خیلی خسته شدم از شدت گرما. مردم بین هم می‌پیچیدند و بیش‌ترشان هم خیلی وقت است که این‌جا هستند. خدا خدا می‌کنم زودتر بروم جلو؛ امّا مگر این گرما و کلافگی می‌گذارد! هر چه زمان می‌گذرد، من هم کلافه‌تر می‌شوم. این‌جا بود که یک‌دفعه گفتم: «اوف!» زنی جلوم ایستاده بود. برگشت عقب، نگاهی به من کرد و خندید. من هم نیش‌خندی زدم و گفتم: «خسته شدم! هوا هم این موقع روز خیلی گرم است.»

دست چپم را آوردم بالا، نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «نزدیک 45 دقیقه است این‌جا ایستاده‌ایم؛ امّا هیچ خبری نیست.»

نوبت من شد. آن‌قدر عجله داشتم که بقیه‌ی پولم را هم نگرفتم و با عجله به طرف اتوبوس رفتم. همه‌ی زن‌ها هجوم آورده بودند و هُل می‌دادند. سریع خودم را کشیدم بالا و روی یک صندلی کنار یک خانم پیر نشستم. او به من سلام کرد و من هم جواب دادم. ناگهان صدایی که از طرف پیرزن می‌آمد، سکوتم را شکست.

- دخترم خوبی؟

با لحن خشن پاسخ دادم: «به نظرت حالم خوب است؟ با این شلوغی و هجوم مردم به طرف اتوبوس، مگر می‌شود حال آدم خوب باشد؟» پیرزن که انتظار خوش‌رویی و پاسخی عادی به سؤالش داشت، ابروهایش را توی هم کشید و چیزی نگفت؛ اما دوباره پرسید:

- دخترم! چرا این‌قدر کلافه و عصبانی هستی؟

از سؤالش ناراحت شدم و با عصبانیت گفتم: «این‌همه مدّت، آن هم زیر آفتاب توی صف بودم؛ نباید عصبانی باشم؟» او اخم کرد و نگاهش را به پنجره‌ی اتوبوس دوخت. با خود گفتم: «دلیل شلوغی مردم در صف این بود که امروز پنج‌شنبه است و همه بر سر مزار بستگان می‌روند؛ من هم می‌خواستم سر قبر دایی‌ام بروم؛ امّا چرا در صف یادم رفته بود.» ناگهان دیدم نزدیک هستیم. ایستادم و دستم را در جیبم کردم؛ امّا دستم چیزی را لمس نکرد. آن جیبم را هم دیدم؛ امّا بلیت نبود. انگار غیب شده بود! پیرزن که تعجب مرا دید، پرسید: «چیزی شده؟»

پاسخی ندادم. در جست‌وجوی بلیت بودم. اتوبوس ایستاد. مردم پیاده می‌شدند و من نمی‌دانستم چه کنم؟ ناگهان دستی را دیدم که به طرفم می‌آید و در آن یک بلیت است. پیرزن بود. قبول نکردم. اصرار کرد. گرفتم و گفتم: «مرا ببخشید؛ رفتارم خوب نبود.» پیرزن فقط لبخند زد!...

یادداشت:

سلام! داستانت در بسیاری از جاها شبیه خاطره شده بود. اولاً جزء‌نویسیِ کار زیاد بود و دوم سوژه‌ای ساده و تکراری را انتخاب کرده بودی. نثر و شیوه‌ی روایت داستانی آن، خوب و آن را در شمار قالب داستان قرار داده است. توانسته‌ای شخصیت دختر نوجوانی را به تصویر بکشی که بی‌حوصله و کلافه است. حتی نحوه‌ی برخورد نادرست او با پیرزن، باورپذیر بود؛ اما پایان‌بندی داستان غیرواقعی به نظر می‌رسید؛ به همین دلیل پایانی که نوشته بودی، تغییر دادیم. نوشته بودی دختر بعد از گرفتن بلیت اتوبوس، دست پیرزن را بوسید. دختری که چند لحظه پیش، حتی در سلام کردن و حرف‌زدن عادی با پیرزن برخورد درستی نداشته است، چه‌طور این همه تغییر می‌کند؟ منتظر داستان‌های بعدی‌ات هستم!

آسمانه

 

CAPTCHA Image