طنز/بریز، بپاش...


زهرا عبدی

 

 

مامان، پاکت نایلونی را از کیفم بیرون آورد. دستش را به کمرش زد و مدرک جرم را جلوی صورتم گرفت. نگاه می‌کنم؛ توی نایلون سیبی است که دارد به آرامی مراحل تجزیه‌شدنش‌ را سپری می‌کند.

 - انبوه درس و مشق، یک ذره حواس نگذاشته برام این را می‌گویم و بعد ادامه‌ی بازی کامپیوتری‌ام....

بلندتر می‌گوید: «بوی گند تموم اتاق رو پر کرده! حواس نداری، بینی چه‌طور؟ اون‌قدر بی‌مسئولیت شدی که اصلاً نمی‌دونی چی توی کیفت داری! هیچ می‌دونی برای این‌که این سیب به حضرت‌عالی برسه، چه زحمت‌هایی کشیده شده؟ کلی زمان برده تا یک دونه جوونه بزنه و نهالی کوچک بشه، بعد درختی تنومند، بعد شکوفه دهد و میوه؟ هیچ می‌دونی باغبان چه‌قدر صبح تا شب درخت بی‌نوا رو تروخشک کرده تا محصولش را برداشت کنه. توپ پلاستیکی نیست که کارخانه روزی هزارتاش رو تولید کنه. سیبه، سیب طبیعی!»

با همه‌ی حرف‌ها و تلاش‌های مادر، در آن لحظه تنها گیم‌اُوِر شدم، نه متنبه!

کلافه از باختی مجازی، غرزدم: «چرا این‌قدر گیر می‌دهید؟ مردم توی آمریکا اقوام درجه‌یک‌شان توی خانه می‌میرد تا هفته‌ها خبردار نمی‌شوند. همسایه‌ها از بوی تعفن جسد، پیدایش می‌کنند و خبر فوتش را به نزدیکانش می‌دهند. آن‌ها را کسی محاکمه نمی‌کند؛ اما من باید کلی محاکمه شوم و یک عالمه توضیح بدهم برای موضوعی به این کوچکی؟»

عدم توانایی در کنترل عصبانیت و حاضرجوابی‌ام، باعث شد برای تأدیب به مقام مافوق (پدر) سپرده شوم. ایشان هم فی‌الفور یک سفر علمی - آموزشی را برنامه‌ریزی کرد و قرار شد من را به مزرعه‌ی پدر یکی از همکارانش ببرد.

***

آخر هفته من و بابا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت روستا. کمی که رفتیم، بابا گفت: «ببین پسرم! خدا را شکر که فراوانی هست. جابه‌جا، گوشه و کنارِ هر خیابان، همین‌طور وانت‌های پرمیوه پارک شده است. توی هر کوچه، کلی مغازه‌ی میوه‌فروشی هست.

توی خارج، مردم به یک مکافاتی میوه گیر میارن. تازه اون‌هایی که وضع‌شون خیلی خوبه، می‌روند از فروشگاه‌های بالاشهرشون، مثلاً سه تا دونه سیب می‌خرند. می‌فهمی؟ دونه‌ای می‌خرند؛ نه کیلویی!

با عزت و احترام، از همون چند تا دونه میوه نگه‌داری می‌کنند و با دقت و ظرافت می‌خورند؛ حتی شنیده‌ام خیلی‌ها هندوانه را درسته نمی‌خرند و هربار فقط یک نصفه، یا یک‌سوم هندوانه را می‌خرند!»

بابا همین‌طور می‌گفت و می‌گفت و من دیگر بقیه‌ی حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. سرم داشت گیج می‌رفت که شکر خدا به روستا رسیدیم!

.....

پُرسان‌پُرسان به مزرعه‌ی مش‌حسن رفتیم. من از نزدیک، یک‌عالمه خوشه‌ی گندم و جو را دیدم که با هزار زحمت رشد کرده و منتظر بودند، تا چیده و آسیاب شوند. داشتم عبرت‌زده می‌شدم که بابا از مش‌حسن خواست تا بازدیدی هم از دام‌داری داشته باشیم.

مش‌حسن با خوش‌حالی قبول کرد و ما را بُرد به دام‌داری‌شان.

یک ساختمان بزرگ و آجری که با دیوارهای سیمانی و حفاظ‌هایی فلزی به بخش‌های مختلف تقسیم شده بود. توی هر قسمت، چندتا گاو و گوساله بود. بوی بدی می‌آمد؛ شبیه همان سیب توی کیفم. همه‌جا پر بود از مگس و گاوهایی که از پشت میله‌ها ما  را نگاه می‌کردند. یکی از گاوها که از همه قشنگ‌تر هم بود، کنار میله‌ها آمد و زُل زد به من.

کمی نزدیک رفتم. توی آخور، تکه‌ای پوست هندوانه دیدم. گاو نزدیک‌تر آمد و زبانش را بیرون آورد. می‌خواست پوسته را لیس بزند. خندیدم: «معلوم نیست کی هندوانه را خورده و پوسته‌اش را این‌جا انداخته که دل تو آب شود. خیلی دلت می‌خواست الآن یک قاچ هندوانه بخوری؟»

بعد، به هندوانه‌ی خیالی توی دستم گاز زدم، توی لپم چرخاندم و تخمه‌ها را طرفش پرت کردم.

گاو محکم فوت کرد توی دماغش، صدای بلندی داد و من از ترس عقب رفتم.

مش‌حسن که انگار تمام حرکت‌ها و رفتارم را زیر نظر داشت، گفت: «یک قاچ؟ این‌ها هر روز یک‌عالمه هندوانه می‌خورند!»

با تعجب نگاهش کردم. اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آمد شوخی کند!

- بیا!

این را گفت و راه افتاد. من و پدر هم به دنبالش روانه شدیم.

درِ جایی شبیه انباری را باز کرد و یک کوه پر از هندوانه!

بابا، تعجب کرده بود و من هم چیزی بین تعجب و خنده گیر کرده بودم.

بابا گفت: «هندوانه‌ی گران و نازنین را می‌دهید به گاو؟ من به ندرت یک هندوانه می‌خرم؛ تازه آن را هم جیره‌بندی می‌کنم؛ فقط روزی یک قاچ!»

مش‌اکبر خندید: «ما هم به این سادگی پول پای هندوانه نمی‌دهیم. می‌گذاریم یک مدت از فصل بگذرد. وقتش که شد، آن وقت می‌رویم میدان تره‌بار. خود میوه‌فروش‌ها با التماس به ما می‌فروشند با قیمتی مفت و تقریباً مجانی!»

گفتم: «چرا باید این‌طوری بشه؟»

بابا سرش را تکان داد و اخم کرد: «به خاطر این‌که خدا رو شکر، هیچ‌وقت به میزان نیازِ مصرف‌کننده، تولید نداریم؛ همیشه یا بیش‌تر بوده یا کم‌تر! چون انبارها و سیلوهای مناسب و کافی برای نگه‌داری این‌همه نعمت نازنین وجود ندارد؛ حمل و نقل نادرست، سودجویی دلال‌ها و...!»

بعد، تند دستم را کشید: «خُب پسرم! بریم دیگه، خیلی دیر شده.»

 مش‌حسن گفت: «حالا برای چی این‌قدر عجله؟ ناهار بخورید، بعد بروید.»

همان‌طور که می‌رفتیم، بابا گفت: «باشه یک روز دیگه!»

از دام‌داری بیرون آمدیم. یک کامیون جلو در ایستاده بود. راننده سرش را از پنجره بیرون‌ آورد: «ببینم جناب! دام‌داری مش‌حسن این‌جاست؟ براش یک تن کلم و کاهو آوردم.»

بابا انگار نمی‌شنید! دست من را گرفته بود و تند می‌رفت. من برگشتم و با اشاره‌ی سر، به راننده گفتم: «بله، همین‌جاست.»

......

برعکس آمدن، رفتنی بابا تند می‌رفت. گفتم: «بابا! بگذار مزرعه و چمن‌زارو ببینم و به زحمتِ کشاورز پی ببرم...»

چیزی نگفت و سرعتش بیش‌تر شد. مثل همیشه فهمیدم این‌طور مواقع نباید چیزی بگویم.

سرم را به شیشه چسباندم.

کمی که رفتیم، بابا سرعتش را کم کرد. توی خیابان، راه بند آمده بود. بابا گفت: «عجب! وسط جاده‌های فرعی هم ترافیک؟ از بس بی‌حساب کتاب ماشین درست می‌کنند...»

ماشین‌های جلویی حرکت کردند. بابا هم با سرعتِ کم پیش رفت: «شاید هم تصادفی شده! اتفاقی افتاده!...»

 همان‌طور که می‌رفتیم، کامیون بزرگی را دیدم که گوشه‌ی خیابان چپ شده بود. یک‌عالمه نقطه‌های ریز و قرمز هم دوروبرش دیده می‌شد. بابا گفت: «آخ آخ، چه تصادف دل‌خراشی! تو دلت کوچیکه، این‌قدر زل‌ نزن به جاده، یهو یک صحنه‌هایی می‌بینی که تا چند وقت کابوس می‌شن برات!»

 بععععله... نزدیک‌تر که شدیم، مشاهده کردیم آن نقطه‌های قرمز، گوجه‌فرنگی هستند که در سرتاسر خیابان پخش شده‌اند.

یکی از راننده‌ها داد و هوار می‌کرد: «ای داد! ای هوار! خدایا ما چه گناهی کردیم به درگاهت که اسیر این جاده شدیم؟ جاده که نیست، آب‌میوه‌گیریه! هر بار که رد می‌شیم، یا با صیفی فرش‌شده یا با سبزی! توی جاده‌ی به این باریکی، یک‌سره بارمی‌برند، بارمی‌آرند، می‌برند، می‌آرند...»

به بابا نگاه کردم، سرخِ سرخ شده بود. راهی باز شد. به سرعت گاز داد و از بین ماشین‌ها پیچ‌وتاب خوردیم و بالأخره از آن منطقه بیرون آمدیم.

به هر حال، با هر مصیبتی بود، سفر علمی - آموزشی ما به پایان رسید. من خیلی چیزها را دیدم و به بسیاری از مسائل پی بردم؛ اما هیچ‌کدام دلیل نمی‌شود که حتی یک دانه سیب را هم در کیفم نفله کنم!

CAPTCHA Image