کتاب‌های گم‌شده


زهرالربیع

فاطمه بختیاری

 

 

«سیدنعمت‌الله بن عبدالله بن محمد موسوی» معروف به «سیدنعمت‌الله جزایری» یا «سیدجزایری» سال 1050 هجری‌قمری در شهر شوشتر به دنیا آمد. او شاگرد علامه محمدباقر مجلسی، سیدهاشم بحرانی، فیض کاشانی و دیگر بزرگان عصر خود بوده است. سیدجزایری در علوم مختلف تألیفاتی دارد و محدث، محقق در فقه، حدیث، تفسیر و... شناخته شده است. سیدنعمت‌الله جزایری، در 62سالگی، در سال 1112 هجری‌قمری درگذشت. از جمله تألیفات او، انس التوحید، الانوارالنعمانه، حاشیه‌ی شرح جامی و... را می‌توان نام برد. سیدنعمت‌الله، پسری به نام سیدنورالدین داشت که خود از علمای بزرگ زمانش شد.

 

کتاب:

زهرالربیع یکی از مهم‌ترین منابع طنز قدیم ایرانی است. اصل این کتاب به زبان عربی است که نورالدین جزایری (پسر نعمت‌الله جزایری) آن را به فارسی ترجمه کرد.

این کتاب در دروان صفویه و با نوع نگاه عالمان و بزرگان آن دوره نوشته شده است. در واقع، کتاب پر از حکمت، لطافت و ظرایف طنز است که نویسنده در قالب مسائل اعتقادی بیان کرده است.

به جرئت می‌توان گفت، زهرالربیع یکی از نمونه‌های عالی برای شناخت باورها و اعتقادات دوران صفویه است. هم‌چنین این کتاب، حکایت‌های فراوان و غنی دارد که کم‌تر در کتب دیگر طنز دیده شده ‌است.

 

شوم‌تر از تو چه کسی است؟

پادشاهی از جایی می‌گذشت. ناگهان از اسب افتاد. مردی آن‌جا بود. پادشاه دستور داد او را بگیرند و بکشند؛ چراکه بدقدم و شوم است. مرد گفت: «اعلی‌حضرت من از این راه می‌رفتم. شما از اسب افتادید و سالم برخاستید؛ اما من شما را دیدم و دارم به قتل‌گاه می‌روم. شما بگویید کدام‌یک از ما شوم‌تر هستیم؟»

 

امیر خسیس

یکی از شعرا، امیری را که در خست و بخل معروف بود، مدح کرد. امیر گفت: «به تو صله‌ای (پاداشی) نخواهم داد؛ اما اگر جنایتی کردی، تو را مجازات نخواهم کرد.»

 

سفره‌ی معاویه

مردی سر سفره‌ی معاویه غذا می‌خورد. معاویه مویی در لقمه‌ی او دید و گفت: «آن ‌مو را بیرون بِکِش.»

مرد دست از غذا کشید و گفت: «سر سفره‌ای که صاحبش چنان لقمه‌ی مهمان را می‌نگرد که مو را

می‌بیند، نباید غذا خورد.»

 

دوستی که تب نمی‌کرد

شخصی می‌خواست به خانه‌ی دوستش برود. گفتند: «دوست تو بیمار است و باید تب کند و عرق نماید تا خوب بشود.»

گفت: «بروید، مهمان او بشوید و از غذایش بخورید تا از وحشت تب کند، عرق نماید و حالش خوب بشود.»

 

مرگ بهلول

روزی هارون‌الرشید به بهلول گفت: «دوست داشتی خلیفه باشی؟»

بهلول گفت: «نه.»

هارون پرسید: «چرا؟»

بهلول گفت: «چون تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام؛ اما شما تاکنون مرگ یک بهلول را هم ندیده‌اید.»

CAPTCHA Image