داستان دنباله‌دار


آی‌کاب

قسمت اول

یاسمن درستی

نزدیک نیمه‌شب بود و بعد از رفتن آخرین مهمان، آن‌چه بر جا ماند سردرد بود و انبوهی ظرف نشسته برای مامان. انگار بمب توی خانه منفجر شده بود! مامان بالأخره صندل پاشنه‌بلندش را از پا درآورد و بعد از آن شروع کرد به آه و ناله از درد پا. آدم احساس می‌کرد او را مجبور به پوشیدن کفش پاشنه‌بلند کرده‌اند؛ یک‌جور جریمه‌ی غیرنقدی! با بی‌میلی به سمت کادوها رفتم تا آن‌ها را جمع کنم و به اطاقم ببرم. چیز به‌درد‌بخوری بین آن‌ها نبود. چند کتاب بچگانه و چند پیراهن و یک‌سری اسباب‌بازی بی‌مزه که دیگر از سن‌وسال من گذشته بود. دایی برایم هلی‌کوپتر شارژی آورده بود که حتم داشتم هی گیر می‌کند به لوسترهای خانه و صدای مادر را درمی‌آورد: «مرده‌شور هلی‌کوپتر شارژی رو ببره! بگیر ببر بیرون این پرنده‌ی بی‌تربیتو...»

حالا مانده بود کادوی اصلی که مامان و بابا ترجیح داده بودند در خلوت به من بدهند. آن‌ها با لبخند، دوطرفِ یک‌چیز چرخ‌دار در حرکت بودند که روی آن ملافه‌ی گل‌داری انداخته بودند. چیز چرخ‌دار مثل وقتی خاله‌سارا عروس شده بود، یواش‌یواش به سمت من می‌آمد. چه هیجانی داشت! مادرم گفت: «آماده‌ای؟»

- آخ جووون، من آماده‌ی آماده‌ام!

بابا و مامان با شمارش ده عدد معکوس... آخ خ خ کاش خدا عددها رو نیافریده بود! یا اقلاً فقط آفریده بود و ما از اون اطلاع نداشتیم... هشت... هفت... چه‌قدر بیهوده! الآن صدسال بیش‌تر بود که اونا داشتند می‌شمردند. چهار... سه... اصحاب کهف هم اگر خواب بودند، حالا وقت بیدار شدن‌شون رسیده بود. وقتش بود یک پوف‌ف‌ف‌ف غلیظ بدم بیرون. این‌جوری حالم بهتر می‌شد. دو... اگر تا انتهای این شماره زنده می‌موندم. اگر به یک... و دست زدند و تولدم را برای یک میلیاردمین بار تبریک گفتند و ملافه را کنار زدند. خودش بود. یک ربات؛ سفید و براق. مثل رنگ ماشین عموبهادر. یک عینک دودی به چشم زده بود که کل صورتش را می‌پوشاند؛ مثل ویترین مغازه. هم‌قد خودم بود.

بابا ما را به هم معرفی کرد: «مجیدجان! آی‌کاب. آی‌کاب؛ مجید!»

من از شدت خوش‌حالی چند دور روی زمین غلت زدم و پاهایم را به زمین کوبیدم. به بدنه‌ی فلزی‌اش دست کشیدم.

- آره، به این می‌گن کادو! اصلاً درستش همینه.

مامان و بابا را بغل کردم، بوسیدم و از شدت هیجان چنان پریدم روی تختم که کف فلزی آن از جا کنده شد و بعدها فهمیدم کج شده. آن‌ها همین‌طور ایستاده و با لبخند به من نگاه می‌کردند. بالأخره آرام گرفتم؛ اما حالا باید چه‌جوری این هدیه‌ی بی‌نظیر را به بچه‌ها نشان می‌دادم.

- مامان؟ اجازه می‌دی فردا بچه‌ها رو بیارم خونه، اونو ببینن؟

- مجیدجان! این ربات یک توضیح داره. این یک ربات انسان‌نماست که ساختار ذهنی اون شبیه یه نوزاده. اون کم‌کم شروع به یادگیری می‌کنه. تو نباید دورشو شلوغ کنی. بعید نیست چیزهای ناجوری یاد بگیره و اصلاً قاتی کنه. اون می‌بینه، لمس می‌کنه و یاد می‌گیره.

- نمی‌فهمم. آخه چه اشکالی داره! خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم مامان! قول می‌دم جلوش رفتار خوبی داشته باشم.

مامان شروع به جمع‌وجورکردن کرد و در همان حالت هم گفت: «نع.» بدتر از این نمی‌شد حال کسی را گرفت؛ پس بچه‌ها چه‌جور باید می‌فهمیدند؟ همه می‌دانند بچه‌های کلاس ما بدون مدرک این حرف را باور نمی‌کنند.

- به بچه‌ها می‌گم ساکت باشند. اصلاً این طرز کارش چه جوریه؟

- خوب دکمه‌ی on و off داره. روشن کنی شروع به یادگیری می‌کنه. خاموش بشه دیگه هیچ.

- بذار دیگه بابا... ها؟ اجازه می‌دی؟ مامان؟ شما یه چیزی بگو.

خیلی طول کشید. جان کندم و هزار تا قول و قرار گذاشتم تا آن‌ها راضی شدند که فردا مهرشاد، محمد و شایان را به دیدن آدم‌آهنی‌ام بیاورم.

دیروقت بود. بابا و مامان مرا بوسیدند و شب‌به‌خیر گفتند. توی تخت‌خواب کجم خوابم نمی‌برد. نه به‌خاطر شیب تخت؛ فکر و هیجان آی‌کاب نمی‌گذاشت بخوابم. یک جورایی انگار من بچه‌دار... وای چه‌قدر زشت! چه حرف‌هایی! اگر بچه‌ها می‌فهمیدند کلی به من می‌خندیدند. فردا چه‌طور باید او را ول می‌کردم و به مدرسه می‌رفتم؟

وااای خدایا! مدرسه عجب جای بی‌خودیه. کاش می‌شد علم رو به صورت قرص به خورد آدم‌ها داد، قبل و بعد از غذا علم بیاموزیم، با شکم پر میل شود!

صبح که مامان برای بیدار کردن من در آستانه‌ی درِ اتاق ظاهر شد، در حال آموزش الفبا به آی‌کاب بودم. الف... ا... لف... صدبار گفتم الف؛ اما هیچ‌صدایی از او بیرون نیامد. مامان گفت: «بیا سر سفره. دیرت می‌شه.» آی‌کاب را نزدیک میز غذاخوری بردم. هربار موقع غذا، مادرم اعتراض می‌کرد که چرا مثل آدم‌های ناتوان رفتار می‌کنم. راستش چندان هم بی‌ربط نمی‌گفت. نمی‌دانم چرا موقع خوردن، لم می‌دادم روی میز. فکرش را بکن، انگار دمبل می‌زدم! خودبه‌خود وسط کار خسته می‌شدم و تکیه می‌دادم به دستم و در حالتی میان «لم» و «شق» غذا می‌خوردم تا این‌که صدای مادرم درمی‌آمد و مرا به خود می‌آورد.

از آن روز، تصمیم گرفتم جلوی ربات درست غذا بخورم. بابا رو به آی‌کاب گفت: «این هست نان!»

مامان با چشم‌های گشاد گفت: «حمیییید... مگه لکنت زبون داری؟ خب درست بگو این نونه!»

- اه... خانم! ول کن این اول صبحی تو رو خدا!

- دِهه! چرا از اول سنگ بنای یادگیری‌شو بر اشتباه می‌ذاری؟

صدای بوق سرویس مدرسه بگومگو را قطع کرد.

آن روز توی مدرسه، اصلاً حواسم به درس نبود. آقای عباسی چندبار با دلخوری با ته وایت‌برد کوبید روی میز و خیره نگاهم کرد. زنگ تفریح، ماجرا را برای بچه‌ها تعریف کردم؛ اما کسی حرفم را باور نکرد.

احسان گفت: «اگه راس می‌گی، بیارش توی مدرسه ما هم ببینیم. این‌جا کاراته‌بازی و دفاع از خود یادش می‌دم.»

گفتم: «تا زمانی که با تو روبه‌رو نشه نیاز به دفاع از خود نداره.»

گفت: «چون من قوی‌ام.»

گفتم: «نخیرم؛ چون تو وحشی هستی. من هرگز اونو تو باغ‌وحشی که تو هستی نمیارم.» سینا یقه‌ام را گرفت و گفت: «وحشی خودتی احمق!» و یک لگد حواله‌ی من کرد. ضربه‌ی بعدی از پشت سر بود و بزن بزن شروع شد. آقای ناظم همه را به دفتر برد و گوش‌های همه را چنان پیچاند که احساس می‌کردیم اتو به آن‌ها چسبانده‌اند.

ظهر با مهرشاد، محمد و شایان قرار گذاشتم به خانه بیایند و آدم‌آهنی‌ام را ببینند. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم چراغش روشن مانده. اسپیکرش را روشن کردم ببینم چیزی یاد گرفته یا نه؟ فقط صداهای نامفهومی مثل غررررررررر.... از توی آن بیرون می‌آمد. مثل بچه‌ای که تف قرقره کند. مامان پرسید: «چیزی هم یاد گرفته؟» گفتم: «نه، فقط قرقره می‌کنه. اونم تف.» مامان شروع به کشیدن غذا کرد. طبق معمول بابا از بیمارستان نیامده بود و ما تنها غذا می‌خوردیم. آی‌کاب را از حالت چرخ خارج کردم. حالا می‌توانست راه‌برود. مثل پایه‌ی برق کنار میز ایستاده بود. برخلاف همیشه که مامان از غذا خوردنم صدتا ایراد می‌گرفت، این‌بار خودم صاف و دقیق نشستم. ناهارم که تمام شد، مثل همیشه سرم را پایین انداختم که بروم. مامان با دست کوبید روی میز و به بشقاب اشاره کرد. بعد ادامه داد: «وقتی یه استراحت کوتاه کردی، چند صفحه تست ریاضی حل کن.» با بی‌حوصلگی یک پوووف ف ف ف غلیظ دادم بیرون. این‌جور مواقع حال آدم را جا می‌آورد. آی‌کاب بلاتکلیف کنار میز ایستاده بود. به او اشاره کردم دنبالم بیاید. او با احتیاط مثل کسی که رماتیسم مفاصل داشته باشد، آرام آرام شروع به راه‌رفتن کرد.

به محض وارد شدن، شروع به آموزش الفبا کردم؛ اما اسپیکرش را که روشن کردم، جز همان صداهای نامفهوم چیزی نبود. مامان از آشپزخانه داد زد: «ربات عاقلیه! می‌دونه که اگه «الف» رو گفت باید تا «ی» بره!»

تصمیم گرفتم سربه‌سرش نگذارم. بابا می‌گفت: «اتحادیه‌ی اروپا برای ساخت آی‌کاب کلی سرمایه‌گذاری کرده؛ اما شاید بی‌خود بوده!» این‌که حتی از گفتن الف هم عاجز بود. دکمه‌اش را روشن گذاشتم. مامان با لیوان آب‌پرتقالی که گرفته بود، وارد شد. لیوان را دستم داد و گفت: «بدون استخاره سربکش تا نریخته» و رفت. من لیوان را کناری گذاشتم و کتاب‌های تست ریاضی را از کمدم بیرون آوردم. وقتی حجم‌شان را دیدم، چنان آن‌ها را کوبیدم زمین که روی هم لیز خوردند و لیوان آب‌میوه برگشت روی فرش. بی‌اختیار کوبیدم به صورتم. وای ی ی! مامان اگر می‌دید...

ناگهان صدای واضح و مسخره‌ای از پشت سرم گفت: «گندت بزنن!»

برگشتم و با چشمان از حدقه درآمده، آی‌کاب را نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم: «چی؟»

مامان که متوجه قضیه نشده بود، از آشپزخانه داد زد: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، اشتباه کردم.» اما یک‌دفعه دیدم آی‌کاب راه‌افتاد و شروع به چرخیدن دورم کرد. او یک‌سره آبروریزی می‌کرد. فقط هم یک کلمه می‌گفت.

اصلاً وقت مناسبی نبود تا به مامان خبر بدهم ربات زبان باز کرده است. حتم داشتم عصبانی می‌شد. هنوز جزئیات کنترلش را یاد نگرفته بودم. نه دهان داشت که آن را ببندم، نه دوشاخه داشت تا آن را بکشم. اگر هم خاموشش می‌کردم، همین یک کلمه‌ای که یاد گرفته بود پاک می‌شد. تندتند شروع به خشک کردن فرش کردم؛ آن هم با لباسم. رو به ربات کردم و تندتند گفتم: «بی‌خیال رفیق! بی‌خیال جان مادرت! تو چی می‌دونی آخه؟ قانون آب‌میوه اینه که ریخته بشه روی زمین. تازه از راه رسیدی، تنت گرمه، هنوز حالیت نیست!» مامان از سروصدای ایجاد شده کنجکاو شد و گفت: «چی شده؟» مامان که در آستانه‌ی درِ اتاق ظاهر شد، خشکش زد. آن‌چه می‌دید، هم متعجبش کرده بود، هم عصبانی!

من با دست‌پاچگی گفتم: «به‌خدا اتفاقی بود؛ ببخشید!» ربات هم مثل آدم‌های خواب‌زده راه‌می‌رفت و می‌گفت: «گندت بزنن!» من گفتم: «اصلاً این جمله رو تا به حال جلوش نگفتم؛ اما نمی‌دانم مامان چرا عکس‌العمل دیگری نشان نداد.» اصلاً به من گیر نداد که چرا حرف بد زده‌ام تا آی‌کاب هم یاد بگیرد. انگار چیز دیگری یادش آمد؛ چون لبش را گاز گرفت و رفت! در حین رفتن گفت: «حالا که دسته‌گلت رو آب دادی، اگر صلاح دیدی بشین یه‌کم تست بزن.»

بالأخره ربات ساکت شد. گمانم دلش خنک شده بود. تمیز کردن فرش کلی وقتم را گرفت. صدای ماشین بابا بود. به سمت در رفتم و او را بغل کردم؛ اما چیزی از دسته‌گل و این چیزها به او نگفتم. موقعی که با مادرم تنها می‌شد، همه‌ی گزارش‌ها را به بابا می‌داد. او دست‌هایش را شست و سر میز حاضر شد. مامان مثل همیشه تشویقش می‌کرد که بیش‌تر بخورد تا قوت بگیرد. تربچه می‌داد، دوغ می‌ریخت و خورش می‌ریخت روی برنجش. وقتی بابا اولین لقمه را توی دهان گذاشت، آی‌کاب با زانوهای خشکش آمد. دستش را پشت بابا گذاشت. خیلی صمیمی گفت: «ناهار که خوردی، برو تست بزن!» تمام محتویات دهان بابا به بیرون شلیک شد.

CAPTCHA Image