علیرضا رضوانی، قالهر، استان مرکزی
روزی روزگاری کسی میزی را که پایهاش شکسته بود، توی کوچه گذاشته بودند. میز گفت: «آخ آخ، پام چهقدر درد میکنه!» در این لحظه، وانتی آمد و میز را گذاشت پشتش و رفت. توی راه موبایل آقای راننده زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: «الو!... سلام! چیه؟ چی... چی شده؟... یا قمر بنیهاشم! صبر کن الآن سریع میام.» بعد گاز ماشین را گرفت و رفت. رفت کنار خانه ایستاد و رفت تو.
میز نگاه کرد همون آقای راننده، دست خانمی را گرفته و دارد میآید. پیدا بود خانم خیلی درد میکشد! مثل اینکه پایش شکسته. بعد میشینه توی ماشین و آقای راننده هم سریع میاد توی ماشین. باز گازشو میگیره.
راننده گفت: «ای بابا! زن، تو نمیگی آخه پاککردن شیشهها کار منه یا جنابعالی؟»
زن گفت: «مرد! تو هم گیر آوردی واسه غرغرکردن. من پام داره درد میکشه.»
راننده داد زد: «بکش! بکش! خوبه که درد میکنه. اصلاً حقته. تا تو باشی تو کاری که باید مرد جماعت انجام بده، دخالت نکنی.»
زن با ناراحتی گفت: «یادت نیست دیشب بهت گفتم که فردا نری بیرون؛ باشی تا با هم پنجرهها رو تمیز کنیم؟»
میز فکر کرد: «نمیدونم منِ میزِ پاشکسته، به چه درد اینا میخورم؟»
بالأخره به بیمارستان رسیدند و آقای راننده و خانمش رفتند تو. میز باز فکر کرد: «تا کی قراره حضرات اونجا باشن و من اینجا معطل؟ حالا اینهمه وانت از اونجا رد شد؛ اَد باید این بابا بیاد منو سوار کنه؟ آخ آخ آخ! پام چهقدر درد میکنه. خیلی دلم میخواست منم مثل این خانمه برم دکتر تا پام دوباره خوب بشه. من الآن دیگه به هیچ دردی نمیخورم؛ مگه به درد آتیشزدن.»
از این فکر ترسید. آقای راننده با خانمش برگشتند؛ فقط تفاوت قبل و حال، گچی بود که پای خانم آقای راننده را پوشانده بود و دو عصا زیر بغلش.
زن گفت: «ایداد بیداد! راستی امشب مهمون داریم!... خواهرم و آقامحسن.»
مرد سر تکان داد. زن پرسید: «راستی! چوب برای جوجهکباب آوردی؟» مرد جواب داد: «بعله. ببین، پشت ماشینه.»
خدا را شکر صدایشان آنقدر بلند نبود که میز بشنود! بالأخره رسیدند خانه؛ اما مثل اینکه مهمانها زودتر رسیده بودند. گذشت و گذشت و گذشت تا وقت حاضرکردن شام رسید. آقای راننده با آقامحسن رفتند تا میز را بیاورند و آن را برای درست کردن جوجهکباب آتش بزنند. وقتی نگاه آقامحسن به میز افتاد، گفت: «ای بابا! آقارضا این میز که سالمه؛ فقط یک پایهاش شکسته. حیفه اونو از بین ببریم! به نظرم برای درست کردن جوجهکباب، از زغال آماده استفاده کنیم و این میز رو تعمیر کنیم و ازش استفاده کنیم.»
آقای راننده دید که حرف خوبی میزند این آقامحسن؛ البته اولش که میخواست قبول نکند؛ اما خوب که فکر کرد، دید درست میگوید و قبول کرد. آنها آن شب، جوجهکباب را با زغالهای آماده درست کردند و غذایشان را خوردند و خوابیدند.
صبح، آقامحسن و آقای راننده پایهی میز را درست کردند. میز داشت از خوشحالی بال درمیآورد. داد زد: «به این میگن خوششانسی! به اینها میشه گفت آدم عاقل!»
بعد از درست شدن میز، همه آمدند توی حیاط و صبحانه را روی میز خوردند.
دوست خوبم، سلام!
داستان، سوژهی ساده و سرراستی دارد و همین سادگی باعث شده است به راحتی خوانده شود.
اگر دقت کرده باشید، متوجه میشوید که مقداری از داستان شما حذف و بعضی جملهها به آن اضافه شده است. حتماً اصل داستان را با آنچه الآن میخوانید، مقایسه کنید. مسلماً متوجه خواهید شد، داستان یکدستتر و روانتر شده است. داستانِ شما، مطالب اضافی داشت که در پیشبرد داستان نقشی نداشت و به همین دلیل حذف شدند.
یک پیشنهاد مهم و ضروری برای داستاننویس شدنِ شما دارم؛ حتماً کتابهای عناصر داستان را بخوانید. این کتابها، با آموزش اجزای داستان و پرداختن به کیفیت و کمیت آن، سبب میشود، زودتر و راحتتر راهِ داستاننویسی را پیش بروید. مطمئن هستم با استعدادی که شما دارید، موفق میشوید. منتظر آثار بعدی شما هستم.
آسمانه
ارسال نظر در مورد این مقاله