حسنکچل
لعیا اعتمادی
یکی از معروفترین چهرههای افسانهای آذربایجان، «کچل» است. کچل از نظر طبقاتی متعلق به طبقهی محروم جامعه است که اگر کار کند، کار او گاوچرانی، شاگرد مغازه، هیزمشکن و از این قبیل کارهاست؛ اما او، معمولاً تنبل، بیکار، یتیم و دارای آرزوهای بزرگ است؛ آرزوهایی که به خاطر اقبال بلندش به آنها میرسد. در تمام قصهها یا در بیشتر قصههایی که او قهرمان آنهاست، قصه با فقر و بدبختی آغاز میشود؛ اما به خاطر خوششانسی کچل، با خوشبختی به پایان میرسد.
کچل، نمایندهی مردم فقیر و ساختهی ذهن آنهاست که به ثروت، دامادی پادشاه و حتی به پادشاهی میرسد؛ اما نه با تلاش و کار، بلکه به کمک هوش، شجاعت و اقبال بلند خود، ثروت را از دست دیوها، آدمهای بدجنس ثروتمند، پادشاهان ستمگر یا قهرمانان جادویی به چنگ میآورد.
تنبلبودن کچل، ساختهی ذهن آدمهاست. آدمهایی که در قبال زحمتهای خویش، ثروتی به دست نمیآورند و برعکس، ثروت را پیش کسانی میبینند، که کار نمیکنند.
کچل از طرفی نیز، نمایندهی آرزوهایی است که در واقعیت جایی برای آنها وجود ندارد و کچلبودن هم بهانهای بزرگ برای دیدهنشدن و شناختهنشدن، برای پیشبرد کارهاست. حسنکچل، در میان افسانههای ایرانی با نامهای، آقاحسنک، آکچل، آکچلک، حسنکَل، کَرکچل و... آمده است.
پیرمرد دستی به سر حسن کشید و گفت: «غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است.» آنوقت از توی توبرهاش دیگچهای درآورد و گفت: «این یک دیگچهی چوبی است. دیگچهی خیلی خوبی است! هر غذایی را که بخواهی، فوری برایت آماده میکند. فقط کافی است هر وقت گرسنه شدی، با کفگیر به تهِ آن بزنی و بگویی پلو میخوام، مرغ میخوام، کباب میخوام، قیمهبادمجان میخوام یا برهی بریان میخوام.» بعد دیگچه را به حسن داد و گفت: «هر وقت هم به کمک من احتیاج داشتی، یا با من کاری داشتی، بیا اینجا.»
حسنکچل از پیرمرد تشکر کرد. دیگچه را برداشت، روی سرش گذاشت و راهافتاد. هوا حسابی تاریک شده بود که به خانه رسید. در زد. بیبی از پشت در پرسید: «کیه؟» حسن جواب داد: «بیبیجون! منم حسن؛ حسنکچل... خستهام، با دست پُر برگشتهام.»
بیبی خیلی خوشحال شد. در را باز کرد. سر حسن را روی سینهاش گذاشت و مثل بچهای نازش کرد.
حسن دیگچه را نشان بیبی داد و گفت: «ببین چه دیگچهی خوبی برایت آوردهام! این یک دیگچهی معمولی نیست؛ دیگچهی جادویی است.»
آنوقت با کفگیر به تهِ دیگچه زد و خواند: «چلو میخوام، پلو میخوام، مرغ میخوام، کباب میخوام، قیمهبادمجان میخوام. برهی بریان میخوام!»
ناگهان دیگچه پر از غذا شد. بیبی و حسن با خوشحالی مشغول خوردن شدند. هر چه میخوردند، سیر نمیشدند. بیبی یکهو از خوردن دست کشید. حسن پرسید: «چی شده بیبی؟ چرا نمیخوری؟»
بیبی که مثل حسن مهربان بود، آهی کشید و گفت: «کاش همسایهها هم میتوانستند از این غذا بخورند!»
حسن فکری کرد و گفت: «اینکه غصه ندارد، هر کاری راهی دارد. فردا به همسایهها بگو ناهار بیایند اینجا.»
فردای آن روز، بیبی تمام همسایهها را خبر کرد. حتی به کفاش، بزاز و بقال هم گفت که ناهار بیایند آنجا. همسایهها که خیلی تعجب کرده بودند، از هم میپرسیدند: «چی شده؟ نکنه حسن گنج پیدا کرده؟»
این خبر دهان به دهان گشت تا به گوش جاسوسهای حاکم رسید. آنها هم فوری خبر را به گوش حاکم رساندند. حاکم که خیلی بدجنس بود، دستور داد مأمورها به خانهی حسن بریزند و سر از کارش دربیاورند.
منابع:
- علیاشرف درویشیان و رضا خندان(مهابادی)؛ فرهنگ افسانههای ایرانی، تهران: کتاب و فرهنگ.
- صمد بهرنگی و بهروز تبریزی؛ افسانههای آذربایجان، انتشارات نیل.
ارسال نظر در مورد این مقاله