فقیه کوچک


(مقطعی از دوره‌ی نوجوانی استاد مطهری)

به مناسبت روز معلم

مرتضی دانشمند

کاغذ را داد و منتظر ایستاد. کاغذ را گرفت، عینکش را جابه‌جا کرد و خوب در آن نگاه کرد. بعد هم نگاهی به نوجوان انداخت. به او نمی‌آمد خودش نوشته باشد. دوباره خواند. عبارت‌ها را سبک و سنگین کرد؛ دقیق بود و عالمانه. دوباره نگاهش کرد. نوجوانی نورس بود. قبایی کوتاه به رسم طلاب تازه به مدرسه آمده بر تن داشت و هنوز در صورتش مویی نروییده بود.

- اسمت چیست پسر؟

- مرتضی.

- این سیاهه چیست؟

- می‌بینید؛ سندی عادی است.

- خوب چرا این‌جا آورده‌اید؟

- تا در دفتر ثبت کنیم و به رسمی بدل شود.

- چه حاضرجواب!

کاغذ را جلوش گذاشت.

- بردار.

- چرا؟

- هزینه دارد.

- می‌پردازم.

- نمی‌شود. باید کاتب سیاهه این‌جا باشد.

- هست.

- کو؟ پس چرا من نمی‌بینم؟

نگاهی به همکارش کرد.

- آقای سیفی! شما به جز این آقا پسر و من و خودتان کسی را در دفتر می‌بینید.

- نه!

- پس لابد کاتب سیاهه ازمابهتران است؛ ولی جوان متأسفانه من با ازمابهتران هیچ ارتباطی ندارم. شما دارید؟ اگر آری، ایشان را ظاهر کنید تا خودشان ناظر ثبت سیاهه‌ی‌شان باشند.

نگاهی به همکارش کرد و نگاهی به آقایدالله که تازه چایی آورده بود.

- غلط عرض کردم؟

- نه آقا! درست می‌فرمایید. کاتب نوشته باید همراه نوشته باشد.

خندیدند؛ خودش اما نخندید. مرتضی سکوت کرد. سکوتش برای‌شان سؤال‌برانگیز بود. چهره‌اش معصوم می‌نمود و در پسِ آن وقاری نهفته بود.

- جوان! راستش را بگو. سیاهه را خودت نوشته‌ای؟

- بله آقا!

دوباره به آن نگاه کرد.

- ولی این سیاهه که من می‌بینم باید کار خطاطی کارآزموده باشد.

- عرض کردم؛ خودم نوشتم.

نگاهی به چهره‌اش کرد و به موهای سبزه‌ای که روی لبش خط انداخته بود. چشمانش راست می‌گفتند. پس از ده سال کار اسناد و املاک، آدم‌ها را به خوبی تشخیص می‌داد.

- بسیار خب! گیرم کاتب سیاهه خودت باشی، املاکننده کیست؟ این عبارت‌ها پخته و شبیه نوشته‌ها و قباله‌های دست‌نویس آخوندهای نجف‌رفته است.

- خودم نوشته‌ام.

- بسیار خب! امتحان را برای این‌جور موقع‌ها گذاشته‌اند. تو اصلاً می‌دانی معنی کلمه‌های به‌کاررفته در سیاهه چیست؟ می‌دانی بیع چیست؟ متبایعین یعنی چه؟ خیارات کدام است؟ تو اصلاً از این‌ها سردرمی‌آوری؟

- طبق فرموده‌ی شیخ اعظم انصاری، بیع مبادله‌ی مال به مال است.

دهان سردفتر از تعجب بازماند. انگار اصلاً نشنیده است!

- چه فرمودید؟

- البته بیع تعریف‌های دیگری هم دارد که شیخ اعظم در اول بیع متاجر، شش تعریف را آورده، نقد زده و درنهایت نظر نهایی‌اش را بیان فرموده است.

- متبایعین چیست؟

- بایع و مشتری.

- خیارات یعنی چه؟

- اختیار فسخ معامله را خیار گویند.

- خوب حفظ کرده‌ای جوان! خوب حفظ کرده‌ای؛ ولی حفظ طوطی‌وار که دردی را دوا نمی‌کند. اگر از معنای الفاظی که بر زبان آوردی، سردرآوری، حتماً باید فقیه کوچکی باشی؛ آن‌گاه من و همه‌ی امکانات این دفتر در اختیار تو و کارمندان این اداره هم گوش به فرمان تو.

- آقا! من نیامده‌ام استخدام دفتر شما بشوم. من فقط می‌خواهم نامه‌ام را ثبت فرمایید و از محضرتان مرخص شوم.

- نشد جوان! نشد. آمدی نسازی. تا این‌جا آمده‌ای، تا آخرش را هم باید بیایی. شترسواری دولا دولا راه‌رفتن ندارد. ادعا کردی خودت نوشته‌ای، باید این را ثابت کنی؛ البینة علی المدعی؛ بارِ دلیل بر دوش مدعی است.

- چه‌طور ثابت کنم؟

- صبر کن جوان! دو تا کلمه در این نامه هست. اگر این را توضیح دهی، من هزینه‌ی ثبت را از تو نمی‌گیرم و مجانی کارت را راه‌می‌اندازم.

- بفرمایید.

- در آخر ورقه نوشته شده: با اسقاط کلیه‌ی خیارات متصوره فی البین؛ حتی خیار الغبن و لو کان فاحشاً و لو کان افحش؛ این را توضیح فرمایید.

- معلوم است آقا! خیارات مشخص‌اند؛ مثل خیار مجلس، خیار مشتری، خیار حیوان، خیار شرط و خیار تخلف شرط. عبارت «با اسقاط کلیه‌ی خیارات متصوره فی البین» یعنی این‌که این معامله محکم و پابرجاست و بایع و مشتری همه‌ی خیارات خود را اسقاط می‌کنند؛ حتی خیار غبن را؛ هرچند غبن فاحش یا افحش باشد.

برخاست. به طرف نوجوان آمد. دستش را گرفت، با خود آورد و بغل‌دست خود نشاند.

- حقاً شما فاضل هستید! حقاً شما فاضل هستید! فرمودید اسم و فامیل‌تان چیست؟

- مرتضی مطهری.

چشمانش را گرد کرد و فامیل‌های خطه‌ی خراسان را وارسی کرد: مطهری، مطهری!

- اهل مشهد هستید؟

- اهل فریمان هستم.

سر تکان داد.

- بله؛ پس اهل فریمان هستید. شنیده بودم این خطه فضلای درس‌خوانی دارد؛ اما تاکنون توفیق ملاقات با آنان را نداشتم. آقایدالله! یک چایی قندپهلو برای آقای مطهری بیاورید.

- چشم آقا!

حالا کارمندان دیگر و آبدارچی هم، محو تماشای نوجوانی شده بودند که رئیس محضر معلوماتش را تأیید کرده بود؛ نوجوانی که ادعا می‌کرد خط را خودش نوشته و اصطلاحات پیچیده‌ی حقوقی را به راحتی توضیح می‌دهد؛ همان اصطلاحاتی که مسئول دفتر بارها به رخ کارمندانش کشیده و با آن‌ها زورآزمایی کرده بود.

- نوشته‌ات را بده.

- بفرمایید!

دفتر بزرگی را به اندازه‌ی نصف میز باز کرد و شروع به نوشتن کرد. با هر عبارت که می‌نوشت، کلمه‌ها و حروف را با لحنی تودماغی تکرار می‌کرد.

- مورد مصالحه: شش قفیز ملک مزروعی واقع در مزرعه‌ی عباس‌آباد فریمان که محدود است به حدود اربعه‌ی ذیل: شمالاً به زمین مشهدی‌فتح‌الله. جنوباً به شارع عام، شرقاً به باغ حاج‌اکبر و... با کلیه‌ی متعلقات از ممر و مشرب گرفته تا...

- بیا انگشت بزن.

انگشتش را در استامپ جوهری کرد و چند جایی را که در دفتر با ضرب‌در مشخص شده بود، انگشت زد.

- این‌جا را هم امضا کن.

امضا کرد. ورق زد.

- این‌جا هم یکی.

امضاها و انگشت‌زدن‌ها تمام شد.

- مبارک باشد!

- ممنون! چه‌قدر تقدیم کنم؟

- میهمان ما باشید.

- متشکرم! نمی‌توانم قبول کنم.

- چرا؟

- برای این‌که زحمت شما از بین نرود.

- بسیار خب! برای ثبت، از همه دو قِران اخذ می‌شود. شما یک قران بدهید؛ همان هزینه‌ی ثبت. مزد دست از شما نمی‌گیریم.

سند را گرفت. به آن نگاهی کرد و در جیب بغل گذاشت. دفتردار، کارمند همکار و مشهدی‌یدالله، هنوز به نوجوان فریمانی نگاه می‌کردند؛ انگار با مشتریِ منحصربه‌فردی رو به رو شده بودند! دفتردار گفت:

- آقای مطهری! من چند کلام حرف خصوصی با شما دارم؛ البته اگر عجله ندارید.

- بله.

سرش را نزدیک آورد. به نشانه‌ی این‌که نصیحتی است گران‌بها که فقط با کسان خاصی در میان می‌گذارد.

- آقای مطهری! تو آدم بااستعدادی هستی. خیلی چیزها می‌دانی؛ اما چیزهای زیادی هست که نمی‌دانی. می‌خواستم چند کلمه نصیحت به شما بکنم. امروز دیگر دور آخوندها گذشته است. واقعه‌ی گوهرشاد را حتماً شنید‌ه‌ای؛ اگرنه، از بزرگ‌ترها بپرس. غائله‌ی گوهرشاد مهر ختمی بود بر آخوندبازی‌ها. یک زمان هر کس تحصیل‌کرده‌ی قم یا نجف بود، آبرو و اعتبار داشت؛ اما الآن اوضاع دگرگون شده! دیگر کسی به آخوند نمی‌گوید: ماستت چند شاهی. تو اول راهی؛ اگر پیش‌رفت می‌خواهی، در جای دیگر است نه در حوزه! اگر اعتبار، پول و مقام می‌خواهی، آن هم در جای دیگر است. به این میز نگاه کن. هر روز ده‌ها نفر از نقاط مختلف می‌آیند این‌جا من کارشان را، راه ‌می‌اندازم. می‌توانید از همکار ما آقای رمضانی یا حتی از رئیس‌کل ما، آقای مشهدی‌یدالله بپرسید. من برای خودت می‌گویم. فکر آتیه‌ات باش. صرفه‌ی امروز به آخوندی نیست! حیف جوانی مانند توست که عمر و جوانی‌ات گوشه‌ی حجره سپری شود. می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسد؛ اما آدم به آدم می‌رسد. شاید روزی ما دوباره یک‌دیگر را ببینیم! اگر امروز به نصیحت‌هایم گوش‌ کنی، آن روز در حقّ من دعا خواهی کرد که مسیر زندگی‌ات را به سمت تعالی، تکامل و پیش‌رفت عوض کردم.

پی‌نوشت:

1. بخشی از کتاب منتشرنشده‌ی «مسافر اندیشه‌ها».

CAPTCHA Image